شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

تفریحی به نام خواستگاری!!!

  • ۱۱:۲۰

نمی دانم کجا خواندم یا شنیدم که مردم جامعه ما دچار یک نوع اعتیاد به اسم پاساژگردی شده اند، یعنی بدون قصد خرید علاقه دارند مغازه ها، پاساژها و بازارها را بگردند. در واقع این ماجرا تبدیل یک نوع تفریح شده است.

مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که علاوه بر پاساژگردی یک تفریح مشابه هم به خلقیات بخشی از جامعه اضافه شده است، تفریحی به نام خواستگاری!!!

  • ۷۴۹

فرهنگ سازی گل درشت!

  • ۱۱:۵۸

این تلاشِ تلویزیون برای تبلیغِ مثلا! غیرمستقیم ازدیاد جمعیت، در اغلب موارد مرا شکل علامت تعجب میکند! مورد آخر در همین سریال فریدون جیرانی بود: نمیدانم طرف مامور اطلاعات بود یا کاره ای در سازمان انرژی اتمی (مهم هم نیست)، داشت برای مخاطبش می گفت که من بیست و پنج سال است ازدواج کرده ام، چهارتا هم پسر دارم که به جز یکی همه ازدواج کرده اند، نوه ی بزرگم پنج سالش است!!! :| خیلی هم خوب!

+ از جیرانی فیلم "من مادر هستم" را دیدم و به این نتیجه رسیدم که برای آسایش روانم بهتر است دیگر فیلم هایش را نبینم! این سریال را هم خانواده می بینند که گاهی توفیق اجباری دیدنش را دارم! بعد برای من سوال است آدمی که خودش ایییننقدر مزخرف فیلم می سازد با چه اعتماد به نفسی در برنامه هفت فیلم های سایرین را نقد می کرد خب!

  • ۶۵۷

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش را

  • ۱۶:۰۳

به نظرِ اغلب آدم ها اصفهان شهر دوست داشتنی است. کلان شهری با امکانات مناسب، تمیز، نظم خوب، و تم تاریخی. واقعا هم برای زندگی در یک شهر چه چیز دیگری لازم است؟!

اما من از این شهر به ظاهر دوست داشتنی خسته شدم، دوست دارم برای مدتی به یک جای خیلی دور بروم، به شهری با مردمان و فرهنگ و زبان متفاوت، جایی که نه من کسی را بشناسم و نه کسی مرا، گم شوم در غربت آدم ها و فرهنگها.

مطمئنم که این خستگی درونی است و هرجا که بروم با من می آید اما فکر می کنم یک فضای غریبه کمکم می کند این حالِ بدِ مزمن را حل کنم.

خواستم برای ادامه تحصیل مدتی از ایران بروم اما موافق نبودند، با خودم گفتم خیلی خب می روم یک شهر دیگر، شاید تهران گزینه خوبی ست اما نبود. هر بار که میروم تهران همان حسی و حالی را تداعی می کند که اینجا و هر بار ناامیدم می کند این شهر! وقتی سنجش مهلت تغییر اولویت ها را داد کلی با خودم کلنجار رفتم که تهران را اولویت اول کنم، قول قبولی هم که داده اند. اما حرف های استادم و دوستان و عقل مصلحت اندیش نگذاشت! منطق با قاطعیت می گوید اینطوری بهتر است، قبول! اما پس احساسم چه می شود؟

در این فرصت های آخر هلاک شدم از دودلی بین رفتن و ماندن! خواستم بی خبر از همه کار خودم را بکنم اما امان از این عقل مصلحت اندیش امان...

هنوز هم با اینکه فرصتم تمام شده، فکر می کنم اگر می رفتم بهتر نبود؟

تا الان از پس همه محدودیت ها و مشکلاتم بر آمده ام، اما این حس سر در گم لعنتی سال هاست رهایم نمی کند، نمی گذارد از ته دل بخندم بی خیال و بی واهمه... انگار گم شده ای دارم و نگران پیدا نشدنش هستم :(

 

پی نوشت1: پست های قدیمی ام را می خواندم، تعجب کردم که این حس امسال بیشتر توی زندگی ام سر ک کشیده! چقدر زمان های بی حوصلگی داشتم!

پی نوشت2: باید از دستش خلاص شوم باید

  • ۵۵۷

بلاگفا و از دست دادن دوستان مجازی

  • ۱۷:۰۶

از وقتی بلاگفا ترکید تازه فهمیدم نود درصد وبلاگهای محبوبم را از دست دادم :( به جز یکی دو نفر که برایم آدرس جدیدشان را ایمیل کردند از بقیه بی خبرم! منتظرم شاید بلاگفا درست شد و من توانستم آدرس جدیدشان را پیدا کنم یا همان وبلاگ قدیمی شان را دنبال کنم. آقای دنتسیت (تنها غیر بلاگفایی! لیست پیوندهایم) هم که تا اطلاع ثانوی تعطیل کرده و رفته در نتیجه دیگر زمان های وبلاگ خوانی ام کوتاه شده است.

بعد همه اش به این فکر می کنم که در دنیای مجازی چقدر راحت تنها می شویم، گم می شویم! اگر دنیای واقعی بود همین قدر راحت دوستانمان را گم می کردیم؟ یا حتی رهایشان می کردیم؟

 

پی نوشت: همه پیوندهای بلاگفایم را پاک کردم :(

بعدا نوشت: با سعی و خطا و تغییر آدرس، کم کم دارم بعضی از دوستان را پیدا می کنم. (چه خوبه خیلی ها آمدند بیان:) اینطوری با قابلیت جدید دنبال کردن راحت تر از پست های جدیدشان با خبر می شوم.)

  • ۴۴۶

فرار از واقعیت های ناخوشایند

  • ۲۱:۳۷

قبلا وقتی موضوعی برخلاف میلم فکرم را درگیر می کرد، ساعت ها پشت سر هم فیلم تماشا میکردم تا ذهنم از آن موضوع ناخوشایند آزاد شود. درواقع بعد از ساعت ها دیگر رمقی برایم نمی ماند که به چیزی فکر کنم! هنوز هم همین عادت را دارم فقط مدتی ست که بجای فیلم دیدن، کتاب می خوانم بی وقفه و پشت سر هم.

در سه چهار روز گذشته 9 تا کتاب خوانده ام، از فهرست "کتابهایی که قبل از مرگ باید بخوانید" گرفته تا داستان های بدردنخور الان که فکر می کنم حتی اسم چندتایی را یادم نمی آید! اما ذهنم آزاد شده :) این روزها به تمرکز احتیاج مبرم دارم.

  • ۲۲۵

ساعت چهار صبح

  • ۲۱:۰۴

ساعت چهار صبح همه شهرها شبیه هم اند، فرقی نمی کند تهران باشد یا اصفهان. ساعت چهار صبح خیابان ها خالی و ساکت هستند و درخت ها حجم های سیاه اند که گاهی نور تیر چراغ روی شان پخش شده است. فقط شاید سوسوی نور روی برخی المان های شهری یادت بیندازند کجا هستی. اما همین که خورشید طلوع می کند انگار هر شهر لباس منحصر بفرد و متفاوتش را می پوشد، جمعیتی که نمی دانی از کجا پیدایشان شده همه جا را پر می کنند، مراکز تجاری و اداری باز می شوند، صدای ماشین ها، فواره ها و همهمه آدم ها بعد از آن همه سکوت مبهوت کننده است.

قدیم تر وقتی که دانشجوی کارشناسی بودم، گاهی قبل از طلوع آفتاب از خوابگاه میزدم بیرون و وسط محوطه دانشگاه می نشستم و منتظر می ماندم تا بعد از یک سکوت عمیق وسط هیاهوی جمعیت حل شوم، حس جالبی بود :دی

این روزها که کله سحر میرسم تهران دوباره آن حس خاص را تجربه می کنم و عجیب حالم را خوب میکند!

 

نکته: بالاخره گاهی، هرچند به ندرت، پیش می آید که من هم صبح زود بیدار شوم :)

  • ۲۶۲

مستقل یا وابسته مسئله این است

  • ۱۰:۰۳

بعضی پدرها علاقه خاصی دارند دخترشان را مثل پسرها بزرگ کنند (از رفتار و اخلاق گرفته تا انجام کارهای فنی حتی!) و بعد مدام افتخار کنند دخترم یک تنه از پس همه چیز بر میاید! بعد همین دختر وقتی بزرگتر می شود و به دلیل نوع تربیتی که داشته مستقل عمل می کند، بازخواستش می کنند! چون در مملکتی هستیم که برای آب خورن هم باید از پدرت اجازه بگیری! این هم یک مدل خشونت است، حتما که لازم نیست کسی را کتک بزنیم! لطفا با این سبک زندگی دخترهایتان را وابسته و تا حد کفایت لوس بار بیاورید، باور کنید برای هردویتان بهتر است.

پی نوشت: حوصله نداشتم به مصیبت هایی که این دخترها در مواجهه با پسرهای بی عرضه امروزی دارند اشاره کنم، نازدار نبودنشان هم که جای خود دارد :)

  • ۲۸۲

حرف هایی که خوردم!

  • ۲۱:۴۴

از کی حرف هایم را بجای گفتن خوردم؟ از کی دیگر جواب حرف های بی حساب و بی منطقی های آدم ها را ندادم؟ یادم نیست! ... شاید از وقتی که کلمه مصلحت اندیشی را توی مغزم فرو کردند (این حرفت به مصلحت نیست دختر!)، شاید هم از وقتی فهمیدم منافع و به خطر افتادنشان چه معنی دارد!

هر چه که هست یک وقت هایی این حرف های نزده آنچنان راه گلویم را می بندند که احساس خفگی می کنم، اما دیگر شجاعت بیانشان را از دست داده ام :( مدتی هست که دارم تمرین شجاعت می کنم هر چند که ضربان قلبم بالا می رود و حرف در گلویم می شکند ... از کی اینقدر ترسو شده ام بی آنکه متوجه باشم؟!!

  • ۲۸۲

تبدیل دوستان واقعی به مجازی

  • ۱۱:۵۸

از وقتی سپید و همسرش از ایران رفتند نشستم به شمردن دوستان نزدیک باقی مانده در ایران، تازه این هفته فهمیدم دو نفر دیگه هم دارند جمع و جور می کنند که راهی شوند. به گمانم اگه همینطوری پیش برود تمام ارتباطات من مجازی میشوند، از احوال هم فقط از طریق شبکه های اجتماعی باخبر می شویم و نهایتا برای صحبت رو در رو باید زل بزنیم به لنز وب کم! اون وقت وقتی راجع به دوستانم می پرسند باید بگویم بله یک عدد دوست دارم ...اممم... فکر کنم می شناسیدش مارک زاکربرگ!

 

پی نوشت: گلابتون بانو خوشحالم که تو هنوز هستی، خوشحالم هیچ پیجی نداری و خوشحالم که، شاید کم، ولی توی دنیای واقعی هم دیگه رو میبینیم، میتونم برای همدردی دست هات رو بگیرم و سر خوردن یک شکلات باهم دعوا کنیم:دی

  • ۳۱۰
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan