شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

عجب!

  • ۱۰:۵۳

* یعنی ما اگر خونمون دیوار به دیوار دانشگاه هم بود باز من صبح ها دیر میرسیدم سر کلاس :| تو یک کلاس شش نفره دیر رسیدن خیییلی ضایع است :/

* چرا همیشه یادم میرود که بحث کردن با یک آدم بی شعورِ بدبین بی فایده است؟؟؟!!!

گزارش روزانه، شرح حال یا هرچی که اسمش هست!

  • ۱۵:۱۵

1- هنوز با این دانشگاه ارتباط حسی نگرفتم یعنی حس تعلق بهش ندارم و وقتی می خواهم مقایسه کنم یا از کسی سوال بپرسم می گویم دانشگاه ما فلان سیستم را داشت اینجا (یا دانشگاه شما) چه طور؟!!!

2- هر روز هم مشغول کشف کوتاه ترین مسیر از خانه به دانشکده هستم :| فکر کنم این مسیر امروز از همه بهینه تر باشد! :)

3- قبلا فکر می کردم اینجا چون یک دانشگاه مادر است و همه رشته ها را دارد (از علوم پزشکی تا زبان چینی حتی!)، حتما کلی برنامه و نشست و گارگاه و همایش و خلاصه فعالیت های دانشجویی جالب برگزار می کنند. اما در این دو هفته (که تازه استقبال از جدیدالورودها هم باید باشد) خبری نبوده است. یعنی اصلا با اینکه جمعیت زیادی هم دارد اما همه جا خلوت است، سلف، سایت، کتابخانه، مسجد، باغ مطالعه خلاصه هرجا که میروم سکوت حکم فرماست :|

4- اینجا پیاده روی هایش زیاد است یا شیبش بیشتر از 45 درجه است یا من تنبل شدم که زود از پا می افتم؟! دانشگاه خودمان هم در دامنه کوه بودها ولی اینجا خیلی زود خسته می شوم! کلا سازندگان دانشکده های شیمی علاقه خاصی به مرتفع ترین نقطه دانشگاه دارند، ضمنا اساتیدش هم عاشق هشت صبح کلاس برگزار کردن هستند، گویا در سرتاسر جهان! :|

5- حجم درس ها خییییلی زیاد است و من قرار است شب امتحانی نباشم در نتیجه کلاس ها را ضبط می کنم و در خانه جزوه کامل می نویسم! نیست که به جزوه نویسی عادت ندارم الان نمی دانم چطوری می شود سر کلاس هم جزوه نوشت و هم به مطالب گوش داد! :) لازم به ذکر است که در سالیان تحصیل تعداد دروسی که برایشان جزوه نوشتم از انگشتان یک دست هم کمتر است! خدا به مخترع دستگاه کپی خیر بدهد :دی یعنی اینقدر درس خوان شدم ها!

6- من برون گرا هستم یا برون گرا نما!؟ نمی دانم! اما در راستای خودشناسی متوجه شدم اصلا بلد نیستم دوست پیدا کنم! :| یعنی راحت ارتباط برقرار می کنم و حرفم را می زنم ولی اینجا هنوز دوستی پیدا نکردم، کسی که حداقل باهم حرف مشترک یا علایق مشترک یا اعتقاد مشترک و... داشته باشیم، از همراهی هم خشنود شویم و اینها. البته که دوستان زیادی داشته ام و دارم :) اما همه شان یا طولانی مدت هم کلاسی ام بوده اند و هر روز همدیگر را می دیدیم یا هم اتاقی و هم خوابگاهی ام بوده اند و کنار هم زندگی کردیم. اما الان که کلاس هایمان کم است و خوابگاه هم زندگی نمی کنم :/ دارم به این فکر می کنم که اصلا من با آن ها دوست می شدم یا آن ها با من؟!

7- هنوز هم فرصت نکردم این قالب یا یک قالب دیگر را به دلخواه تغییر دهم :| ببخشید اگر نوشته ها کمی ناخوانا هستند.

+ بالاخره در تغییر قالب به یک نتایجی رسیدم :)

دوباره صفری* شدم :دی

  • ۱۱:۴۵

بالاخره با یک هیجان کلاس اولی وار! در دانشگاه جدید ثبت نام کردم. از دیروز هم کلاس هایمان شروع شد :)

در کل همه چیز خوب است فقط هنوز ذهنم دست از مقایسه اینجا با دانشگاه قبلیم بر نداشته!

کارمندها و اساتید خیلی محترم و خوش برخوردی دارد یعنی کلی ذوق کردم، بعد داخل تریا یکی از بچه های مهندسی گفت: واو دانشکده شیمی خیلی بداخلاقن! یعنی فکر کنید ما کجا درس می خواندیم که الان اینجا به نظرم همه خیلی محترم می آیند! :)

فقط حیف که نظمشان کم است! مخصوصا سرویس ها که اصلا ساعت ندارد و به دلخواه حرکت می کنند! یک چیز دیگر هم هست، برخلاف انتظارم اینجا جو ساکت و کم تحرکی دارد :/ نمی دانم شاید هم در مقاطع پایین تر شور بیشتری برای کشف فعالیت های دانشجویی داشتم و الان حسش کمتر است!

اما هنوز یک واقعیت انکارناپذیر گوشه ذهنم مانده: بدجوری دلم برای آن دانشگاه لعنتی دوست داشتنی تنگ شده :( برای دانشکده مان، برای زندگی خوابگاهی و از همه مهمتر برای دوستانم. الان حس مدرسه رفتن را دارم صبح میایم کلاس عصر هم برمیگردم! شاید با گذشت زمان حس بهتری پیدا کنم. همیشه فکر می کردم مشتاق تغییرات و شرایط جدید هستم اما الان این حس درونی نشان میدهد خیلی هم درست فکر نمی کردم!

به هر حال دوست دارم به این حرف آلما عمل کنم: "یه قانونی هست که وقتی کسی یا چیزی رو رها می کنی، حتما کسی یا چیزی بهتر وارد زندگیت میشه" :دی

 

* صفری اصطلاح دانشگاه قبلیمان در توصیف دانشجوهای ترم اولی بود که از قضا با آدرس های دانشگاه آشنایی ندارند، سوتی زیاد میدهند و کلا صفر کیلومتر هستند. بعد یکی از تفریحات ما سرکار گذاشتن این طفلکی ها بود :)) البته من خیلی کم سر به سرشان می گذاشتم اما مورد داشتیم که یک بنده خدایی رو به جای بهداری فرستاده بودند جنگل های دانشگاه!

+ هرچی هم تلاش می کنم یه کم رنگ و رو به این قالب جدیدم بدهم یا حداقل عنوان ها را رنگی کنم، فایده ندارد! کسی کد تغییر رنگ تیترها و عنوان وبلاگ را میداند؟ من که هر کدام را تغییر میدهم اتفاقی نمی افتد!

پنجره های جادویی

  • ۱۷:۱۰

داخل فایل های در همی که قرار است یک روزی مرتب شان کنم دنبال پرونده خاصی می گشتم که به این عکس برخوردم:

معرفی می کنم پنجره آخرین اتاق من در خوابگاه :)

پنجره آخرین اتاق

همیشه تخت کنار پنجره را انتخاب می کردم این عکس را هم در حالی که روی تختم نشستم گرفتم :)) توی لیست فضاهای محبوبم در دانشگاه این پنجره ها گزینه اول هستند. آخر هر روز کنار چنین منظره ای بیدار شدن معرکه است، ضمن اینکه یک دوره ای گوشه دنج من نشستن توی طاقچه بزرگ جلو پنجره بود، چقدر اینجا کتاب خواندم!

به قدری به این پنجره ها عادت کردم که الان خانه ایده آل من خانه ای است که پنجره هایی با ارتفاع کم داشته باشد و پشت شیشه هایش چندتا درخت زندگی کنند :)

این یکی عکس را هم از خانه یکی از دوستان خانوادگی مان گرفتم، بعد این پنجره دقیقا جلو ظرفشویی آشپزخانه است، جادوی این پنجره حتی آدم ظرف نشوینده ای مثل من را وادار به شستن داوطلبانه همه ظروف می کند :))

هم اتاقی های مهندس من!

  • ۱۴:۳۸

 

زولبیا

 

:))))

دانشگاه لعنتی دوست داشتنی

  • ۱۱:۴۵

هفته پیش برای گرفتن مدارکم رفته بودم دانشگاه. همینطور که در مسیر آموزش به دانشکده قدم می زدم اعتراف کردم من اینجا را دوست دارم! هر چقدر هم که به سخت گیری بیش از حد معروف باشد، هر چقدر هم که اساتیدش روانی باشند و هر چقدر هم که جو خشک و بچه درس خوانی داشته باشد!

اصلا مگر می شود جایی که بیش از 6 سال از بهترین سال های جوانی ام را پیش خودش نگه داشته دوست نداشته باشم؟! جایی که پر از شوق زندگی شدم و خندیدم جایی که دلم شکسته و گریه کردم، جایی که خیلی از اولین ها را تجربه کردم، جایی که آدم های زیادی وارد زندگی ام شده اند، آدم های زیادی را از زندگی ام بیرون کردم، دل بستم، دل کندم و بزرگ شدم!

مگر می شود قدم زدن های گاه و بیگاه و بستنی خوردن های دست جمعی را دوست نداشته باشم؟

مگر می شود شب هایی را که بین درختان محوطه دراز کشیدم و زل زدم به آسمان پر ستاره دوست نداشته باشم؟! یا روزهایی را که مدام در حال دویدن بودم برای رسیدن به موقع سر کلاس، از دست ندادن سرویس و حتی قرار گردش با دوستان!

در تمام این لحظات سرخوش بودم و پر از امید :دی دانشگاه دوست داشتنی لعنتی!

 

خورشت بادمجان

  • ۱۲:۴۹

سبک زندگی خانم های شاغل در برخی موارد بسیار بهم شبیه است. یکی از این موارد فریز کردن اجزاء پخته شده انواع خورشت هاست!

مادر من هم که جزء همین بانوان هستند به طور کامل از این سبک زندگی پیروی می کنند :) در همین راستا هرچند وقت یکبار مقدار متنابهی بادمجان تهیه کرده و وظیفه خطیر سرخ کردنشان را به من محول می کنند :/ دفعه آخری که مشغول انجام وظیفه بودم یاد دوستم (میم) و خورشت بادمجان تهرانی ها افتادم:

دم غروب بود و خسته و کوفته از دانشکده رسیده بودم خوابگاه، از صبح توی آزمایشگاه روی پا ایستاده بودم و با تمام وجود دلم می خواست بشینم روی زمین، اما به محض اینکه وارد اتاق شدم یادم افتاد نوبت منِ شام درست کنم:/ درحالی که بسته های نودل و هرنوع ماده غذایی که بشه تفتش داد و قاطی نودل ها کرد برمی داشتم، به خودم فحش می دادم که چرا دیشب که مامان می خواست برایم غذا بگذارد قبول نکردم:( خدا رو شکر آشپزخانه خلوت بود، سریع مشغول تهیه شام شدم که قابلمه کناری توجه ام را جلب کرد، (میم) داشت به قول خودش خورشت بادمجان می پخت، با تعجب گفتم: "بادمجونا رو درسته سرخ می کنی؟!" اون هم خیلی خونسرد و حق به جانب جواب داد: "نه! نصفشون کردم!" در حالی که وانمود می کردم قانع شدم به کار خودم ادامه دادم، اما دوباره توجهم جلب شد و باز با تعجب پرسیدم: "گوجه هم درسته می ریزید؟" وباز (میم) با همان حالت قبلی گفت : "نه! نصفشون کردم!" دیگه نتونستم جلو خنده ام را بگیرم وسط خنده های متعجبانه! گفتم "چه خورش بادمجون جالبی :دی" و ایشون هم گفتند "ما تهروونی ها اینطوری درست می کنیم!!!" خلاصه اون شب ما کشف کردیم همانا خورشت بادمجان اصفهانی ها خیلی خوش قیافه تر می باشد بعله :دی

تولدم مبارک

  • ۱۸:۱۴

من دلم تولد دست جمعی میخواهد،

من دلم عکس دست جمعی با خارجی های کنجکاو وسط میدان جلفا میخواهد، آن هم با قیافه های متعجب از دیدن ده دوازده تا آدم خوشحال توی سرما!

من دلم نان بربری با کیک میخواهد، دلم یک کارت تبریک با شونصدتا امضا میخواهد...

دیروز وسط حکیم نظامی، این جملات را بیشتر از 10بار توی ذهنم تکرار کردم. عجله داشتم تا قبل از ظهر به همه کارهایم برسم اما این خاطرات قدیمی هیچ وقت رهایم نمی کنند، حالا من ماندم و شهری که کوچه ها و خیابان هایش پر از خاطره است، من ماندم و قلبی که از دل تنگی تیر میکشد...

پاشایی زدگی

  • ۱۷:۵۴

تو دوران ارشد یک هم آزمایشگاهی داشتم که عاشق پاشایی بود، از صبح که وارد آزمایشگاه میشدیم تمام آهنگهاش را پلی میکرد تاااا عصر! اصلا از بس دز غم آمایشگاه بالا رفته بود واکنش هامون جواب نمیداد! :دی خلاصه بعد از اعتراض ما علاقه اش به یک آهنگ در روز تعدیل شد.

حالا از بعد فوت ایشون (پاشایی رو میگم) همون فضا در ابعاد وسیعتری شبیه سازی شده! اگر از رسانه ملی که مدام و به هر بهانه ای آهنگ های اون خدابیامرز رو پخش میکنه بگذریم، از خیل عظیم آهنگ پیشواز ملت هم بگذریم، دیگه از این بچه هایی که وقتی میبریمشون اردو و تو راه دست جمعی آهنگهاش رو میخونن نمیشه گذشت!!!! بابا به خدا بقیه خوانندگان محترم این ور آبی و اون ور آبی هم چشم انتطار ابراز محبت شما هستند لطفا دریابید...

جشن دانش آموختگی

  • ۱۰:۱۲

اوایل هفته پیش جشن فارغ التحصیلیم بود. دیدن دوستان قدیمی خیلی حس خوبیه، خیلی بیشتر از حد تصورم! :دی

Graduation

پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan