شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

...

  • ۱۷:۵۷

کاسه صبر هر آدمی اندازه ای دارد وقتی سر میرود، نمی توان جلویش را گرفت. مثل حالا که صبرش سرآمد،

نتوانستم کاری کنم، گذاشت و رفت!

همه ما را گذاشت و رفت :(

قلبم کرخت شده و این حس را در تمام بدنم منتشر کرده است، دلم میخواهد ساعت ها بنشینم گوشه ای و زل بزنم به روبرو... گوشم به در باشد شاید برگردد و بلند سلام کند مثل هر روز... اما میدانم برنمی گردد...

 

+ حالم خوب نیست چند روزی نیستم.

  • ۱۶۳

طاقت

  • ۱۵:۲۷

می گویند قسمت نیست، حکمت است

خدایا

من معنی قسمت و حکمت را نمی دانم ولی تو که معنی طاقت را می دانی

تمام شده است، تمام

  • ۲۹۸

حال من خوب است اما

  • ۱۷:۵۵

چند روزی هست دلم گرفته، به خاطر چی یا کی نمی دانم! فقط دلم خواب می خواهد، آن هم به اندازه اصحاب کهف! که وقتی بیدار میشوم دنیایی جدید روبریم باشد، دنیایی که نه کسی مرا میشناسد نه من کسی را میشناسم...

  • ۲۶۲

یک رابطه غم انگیز

  • ۱۸:۵۲

* جدیدا فهمیدم یک رابطه غم انگیز وجود دارد:

هر چه تعداد دوستانت بیشتر باشد، بیشتر احساس تنهایی می کنی!

 

* بعضی آدم ها خوب نمی بینند و بعضی دیگه، خوبی رو ...

  • ۳۱۰

اوریگامی آرامش!

  • ۱۸:۴۳

انگار هر چی بزرگتر می شویم رسیدن به آرامش سخت تر می شود... قدیما وقتی با کسی بحث می کردم یا حالم گرفته می شد، می نشستم یک گوشه، زل می زدم به روبرو و تقریبا به چیزی فکر نمی کردم، بعضی وقت ها هم می خوابیدم که باز هم به چیزی فکر نکنم، اینطوری بعدش حالم بهتر می شد.

اما چند سالی هست که در این جور مواقع اوریگامی درست می کنم، بیشتر گل سوسن و گاهی هم درنا و پروانه! یک کاغذ A4 برمی دارم، کلی مربع با اندازه های مختلف ازش می برم و به شکل های کاغذی کوچک و بزرگ تبدیلشان می کنم. با اینکه از کار دوم به بعد یک جورایی روتین می شوند اما باز هم تاثیر زیادی در خالی کردن ذهنم دارد. الان دو روزی هست که سطل زباله اتاقم پر شده از گل های سوسن و پروانه های کاغذی ...

  • ۳۸۱

هوای ابری تابستان

  • ۱۰:۴۲

من عاشق هوای ابری هستم مخصوصا اگر ابرها خاکستری باشند و بوی باران فضا رو پر کرده باشد. اما به نظرم این هوا وسط تابستان به جای خوشحال کردن، آدم رو دلگیر میکند مثل امروز! خیلی خوبه که هوا خنک شده اما بدجوری قلبم رو فشرده کرده :/

  • ۳۹۷

بی حوصله

  • ۱۰:۵۱

بی حوصله

* چند روز پیش فهمیدم چقدر تلخ و بی حوصله شدم! مثل آدمی که بعد از مدتها جلو آیینه می ایستد و از دیدن خودش یکه می خورد. آخرین تصوری که از خودم داشتم طبق گفته اطرافیان این بود که "قبل از ورود به هر مکانی حضور یا عدم حضورت قابل تشخیص می باشد از بس شاد و شلوغی!"

* مامان تذکر داد اتاقت بطور بهت برانگیزی بازار شام رو تداعی می کند!! از قرار از وسط کتاب و کاغذ و جعبه های ریخته در گوشه و کنار به سختی می شود عبور و مرور کرد. آخرین تصور از خودم وقتی دوستانم برای دیدنم به خوابگاه می آمدند: بدون هیچ توضیحی می رفتند روی تختم می نشستند می گفتند از رنگ های شاد و مرتب بودنش معلوم است!

* داخل کادر جستجوی گوگل میزنم هدف زندگی، انتخاب هدف، نحوه هدف گذاری اما حوصله نمیکنم مطالب هیچ کدام از نتایج را بخوانم.

* یک ساعتی می شود که نشستم کف اتاق و زل زدم به محتویات کمدی که باید مرتبش کنم بلکه از شلوغی اتاق کاسته شود اما اصلا حسش نیست. آخرین تصوری که از خودم دارم... بی خیال هیچ تصوری ندارم!

* گوگل میکنم علایم افسردگی اوه نه چندتا بک اسپیس دوباره تایپ می کنم علایم جنون.... بدون خواندن هیچ کدام از نتایج بی حوصله صفحه را می بندم...

  • ۳۰۵

چکار میکنی؟

  • ۱۱:۴۵

- هروز توی ذهنم راجع به اتفاقات مختلف کلی پست میذارم اما وقتی میخوام روی کاغذ بنویسمشون یا جدیدا توی وبلاگ موفق نمیشم:( مثل گرفتن عکس ماه توی آب می مونه!

 

- چند روزه مدام دارم فرار میکنم از آدمایی که میپرسند حالا میخوای چکار کنی؟ نگاه های خیره ای که سعی میکنند بهم بفهمونند اینقدر وقتتو تلف نکن، حتی شبا هم موقع خواب هندزفری میذارم تو گوشم و شیلنگ تخته انداختن های مجری رادیو رو تحمل میکنم تا صدای ذهنمم که میگه بالاخره چکار میکنی رو نشنوم!

نـــمیـــدونـــم میـــخـــــوام چکــــار کنــــــم، میفهمی؟!!!

  • ۲۳۱
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan