- سه شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۴
- ۱۱:۴۵
هفته پیش برای گرفتن مدارکم رفته بودم دانشگاه. همینطور که در مسیر آموزش به دانشکده قدم می زدم اعتراف کردم من اینجا را دوست دارم! هر چقدر هم که به سخت گیری بیش از حد معروف باشد، هر چقدر هم که اساتیدش روانی باشند و هر چقدر هم که جو خشک و بچه درس خوانی داشته باشد!
اصلا مگر می شود جایی که بیش از 6 سال از بهترین سال های جوانی ام را پیش خودش نگه داشته دوست نداشته باشم؟! جایی که پر از شوق زندگی شدم و خندیدم جایی که دلم شکسته و گریه کردم، جایی که خیلی از اولین ها را تجربه کردم، جایی که آدم های زیادی وارد زندگی ام شده اند، آدم های زیادی را از زندگی ام بیرون کردم، دل بستم، دل کندم و بزرگ شدم!
مگر می شود قدم زدن های گاه و بیگاه و بستنی خوردن های دست جمعی را دوست نداشته باشم؟
مگر می شود شب هایی را که بین درختان محوطه دراز کشیدم و زل زدم به آسمان پر ستاره دوست نداشته باشم؟! یا روزهایی را که مدام در حال دویدن بودم برای رسیدن به موقع سر کلاس، از دست ندادن سرویس و حتی قرار گردش با دوستان!
در تمام این لحظات سرخوش بودم و پر از امید :دی دانشگاه دوست داشتنی لعنتی!