شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

اتاقی از آن من

  • ۱۷:۳۲

سلام

بی‌مقدمه بگم، اینقدر "بیان" فکری به حال دوست شدن صفحه مدیریتش با موبایل نکرد که رفتم سراغ کانال‌نویسی...
تلگرام بیشتر در دسترسمه و روزمره‌هام رو مینویسم. خوشحال میشم بهم بپیوندید.

اینجا همچنان برام عزیزه چون خوندن پست‌ها و پیام‌هاتون همیشه برام انرژی‌بخش بوده، ضمن اینکه تو وبلاگم با یه کلیک راحت می‌بینم مهر ۹۴ در چه حالی بودم. پست‌های طولانی‌ترم رو اینجا می‌ذارم تا چهار سال دیگه یادم بیاد مهر ۹۸ چکار میکردم...

 

اتاقی از آن من   ............  https://t.me/chemistblog

 

پ. ن. باورم نمیشه از پارسال تا حالا پست نگذاشتم. از اون روزا تا الان عمری بر من گذشته!! چطور بدون نوشتن سر کردم!

 

 

پاییز خود را چگونه آغاز کردید

  • ۲۰:۰۰

در حالی که به نظر می‌رسه همه پاییزشونو با عشق و خرمالو و انار و رنگ‌های گرم شروع کردن و عکس و پست‌های خوش‌رنگ میذارن یا حتی از ولایت خارجه دست تکون میدن، من روز اول پاییزمو با یک توبیخ جدی از طرف استاد راهنمام شروع کردم :|

به خاطر موسسه‌ای که مشترک با همسر راه‌اندازی کردیم، تو شش ماه گذشته کاملا درگیر کارهای اداری و به دنبالش پیچوندن حضور در آزمایشگاه بودم! اینو بگذارید کنار اهمال کاری، به تعویق انداختن و دقیقه نودی بودنم، پازل شما برای دلیل توبیخم کامل میشه.

صرفا برای اینکه یادم بمونه نه برای غر زدن توضیح میدم که، پروپوزالم رو دیرتر از زمان نرمالش تحویل دادم (تازه جلسه دفاعم هفته دیگه است)، به خاطر همین تاخیر و به تعویق انداختن تکمیل پرونده‌ام برای فرصت مطالعاتی، وزارت‌خونه به دلیل کمبود ارز معلوم نیست بهم حمایت مالی بده و فعلا سرنوشت فرصت رفتنم نامعلومه. و جذابترین قسمت ماجرا که باعث شد استادم شاکی بشه: طی پروپوزال نویسی به مقاله‌ای برخوردم که با لبخند ژکوندش میگفت ناولیتی کارمون به فنا رفته :// روزگار الانم هم اینه که هر روز توسط استاد عزیز چک می‌شم که آیا تو آزمایشگاه حضور دارم و روند کارم سرعت داره یا نه. و هر شب هم میشینم اسلایدهای جلسه دفاعمو آماده می‌کنم. تا الان البته فقط تمش رو انتخاب کردم:|

 

پی‌نوشت1: دفتر نقطه‌ایم هم رسید (البته با تاخیر) و درکمال شرمندگی تازه از امشب دارم بولت ژورنال درست می‌کنم.

پی‌نوشت2: وقتی تاریخ محلول‌سازی‌هامو می‌بینم احساس می‌کنم تازه از خواب بیدار شدم و نمی‌دونم چطوری چند ماه گذشته و متوجه‌ش نشدم! به نظر همین دیروز بوده نه چهار ماه پیش!!

پی‌نوشت3: دبیر یکی از برنامه‌های دانشگاه شدم و هفته دیگه هم یه مراسم داریم. به مجری سپردم ابدا اسمی از من نیاره چون احتمالا استادم از پنجره همون مراسم پرتم میکنه روی درختای محوطه :/

یک دیر شروع‌کننده نباشیم

  • ۲۱:۲۰

چندتا ویدیو از ساخت بولت ژورنال دیدم و بعد از کلی وقت از تشویق‌های سمیرا برای ساخت بولت ژورنال، تصمیم گرفتم یکی بسازم و کمی به اوضاع این روزهام سامان بدهم. میدونم با هر دفترچه‌ای میشه درستش کرد، حتی یه پلنر تحصیلی نصفه از زمان امتحان جامع واسم مونده. ولی از اونجایی که علاقه شدید و غیرقابل کنترلی به نوشت‌افزار دارم، من خط‌خطیم یک پا ایستاد که الا و بلا باید دفتر نقطه‌ای بخری :| دفترهای نشر مثلث هم فقط بامیلو داره اول اومدم خرید کنم اینقدر قیمت فاکتور رو تغییر دادن که فروشگاهشون از چشمم افتاد! بعد زنگ زدم شعبه‌های شهرکتاب نداشتن! ولی بازم خط‌خطی درونم کوتاه نیومد. درنهایت با خود نشر مثلث تماس گرفتم و بعد از تماس با چندتا شماره و ارجاع به بخش‌های مختلف بالاخره مرکز پخش اصفهان رو یافتم :) هیچی دیگه قراره پس‌فردا برم دفتر رو ازشون بگیرم.

یعنی میخوام بگم من برای آماده‌سازی همه کارهام همین‌قدر مصر هستم ولی وقتی موقع انجامش میشه شونصد سال طول میکشه شروع کنم :||

نیازمند یک نفر مار زبان هستیم

  • ۱۵:۳۷

هفته پیش یه مار تو دانشکده رویت شد. ملت عوض اینکه زنگ بزنند آتش‌نشانی قهرمان بازی درآوردند که خودمون میگیریمش و ماره غیب شده!!! بعدش هم آتش نشانی گفته باید بدونید کجاست تا ما بیایم بگیریمش. خلاصه از وقتی ماجرا رو فهمیدیم با حس هری پاتر و دوستان زمانی که باسیلیسک تو هاگوارتز ول می‌گشت زندگی می‌کنیم :|

دیگه از راهروها و راه‌پله پشتی دانشکده که خلوته تردد نمی‌کنم و مدام همه جا رو چک می‌کنم که ناگهانی با دوست عزیزمون روبرو نشم! آخه جذابی دانشکده به اینه که همه سقف و دیواراش به خاطر نوع تاسیسات دولایه است و بعضی قسمتهاشون بازه! :/

جمله طلایی هفته هم متعلق به یکی از کارمنداست که فرمودند اینجا کنار کوهه طبیعیه این چیزا، ترس نداره که مار سریع نیست شما دیدیدش زود فرار کنید، دستتون هم بی‌هوا تو کمدا نبرید :|||

 

پی‌نوشت: به نظرتون مارا بلدن از پله‌ها پایین بیان؟

پی‌نوشت 2: تنها دلخوشیم اینه که اینقدر آزمایشگاه سرده که ما خودمون وسط کار میریم بیرون زیر آفتاب یکم قندیلامون آب شه.

آخر هفته خود را چگونه گذرانیدم

  • ۰۱:۱۵

Keep Calm And Sleep All Day!

ُSleep

 

یعنی وعده شو کل هفته به خودم داده بودم، حتی برای گزارش های ننوشته ای که قرار بوده فردا تحویل بدم هم عذاب وجدان ندارم!!! :|

الان که فکر میکنم میبینم تنها چیزی که مقداری ناراحتم کرده To Do لیست بلندی هست که هر آخر هفته امید دارم حداقل چند موردش تیک بخورد ولی همچنان جلوم ایستاده و لبخند ژکوند تحویلم میدهد :/

کسی میدونه کجا ساعت برنارد میفروشند آیا؟

  • ۲۲:۳۷

هفته دیگه امتحان جامع دارم.
الان هم حس آدمی رو دارم که دستاشو محکم گرفته دو طرف سرسره و یه عده به زور میخوان هلش بدهند پایین، چرا؟ چون حجم زیادی از مطالبی که باید بخونم مونده، البته که کلا حجم مطالب سرفصل های امتحان بالاست اما دلیل اصلیش وقت کشی معروف خودم است :(
نمیتونم درک کنم چه دلیلی داره از مطالبی که یه بار میان ترم و پایان ترم امتحان دادیم، بعدشم کنکور ارشد و کنکور دکتری، بازم امتحان میگیرن؟!!!
اینم برام سواله که چطور رتبه های برتر کنکور سراسری رو اینقدر بهشون تسهیلات میدهند، بعد رتبه تک رقمی دکتری داشته باشی با عرض معذرت تف هم کف دستت نمی اندازند؟! حداقل امتحان جامع رو نگیرید دیگه :/

بعد یک خاصیتی هم امتحانه داره که آدم از شدت عذاب وجدان مسخره نه میتونه کارهای متفرقه انجام بده نه درس میخونه:(

 

پ.ن ۱: امتحان جامع دکتری چیست؟ درسهای کارشناسی تا دکتری رو به صورت تشریحی و شفاهی طی دو روز امتحان میگیرند (البته هر دانشگاهی حجم منابعش متفاوته، از قضااا دانشگاه ما بیشترین حد ممکنشو درنظر گرفته!)
پ.ن ۲: امتحان جامع خر است!
پ.ن ۳: متاسفانه تا بعد امتحان نیستم که کامنت جواب بدم.
پ.ن ۴: خدایا شکرت، درسته یک وقتایی غر میزنم ولی خوب میدونم قدم زدن تو مسیر اهداف حتی اگه باعث بشه پاهات زخمی و دردناک بشن خیلی خیلی بهتر از نداشتن یک مسیر درسته...

بالاخره امتحان میان ترم رو هم دادم :)

  • ۰۹:۲۲

* کمتر پیش می آید تلویزیون تماشا کنم که به نظرم بعد از شش سال زندگی در خوابگاه طبیعی است :) اما از آنجایی که وقتی سایر اهالی خانه حضور داشته باشند به صورت دیفالت تلوزیون روشن است، گاهی موقع عبور از پذیرایی برنامه جالبی را کشف میکنم و اگر فرصت داشته باشم حتما تماشایش میکنم :دی

یکی از این برنامه ها رادیو هفت بود، هر وقت خانه بودم سعی می کردم از دستش ندهم، که بعد هم خدا بیامرز شد! حالا هفته پیش طی یک فرایند مشابه متوجه شدم آقای ضابطیان و دوستانشان برنامه جدیدی دارند به نام 100 برگ (هر شب ساعت 9 از شبکه چهار). اگر از طرفداران رادیو هفت بودید و برنامه های شبکه چهار را می پسندید قطعا از این برنامه دوست داشتنی لذت می برید :) البته چون همزمان با اخبار پخش می شود  و ما هم سر شام نشسته ایم، در رقابت با پدر فقط دوبار موفق به دیدنش شده ام :|

* این حسِ بعد از امتحان خیلی خوب است :) هرچند کلا ترجیح می دهم امتحان نداشته باشیم :)

* اگر برای شما هم سوال شده چقدر زود میان ترم داشتی؟ به طور خلاصه باید بگویم به دلیل سفر یکی از اساتیدمان به ولایت خارجه! تازه اواسط آبان هم پایان ترممان است!

* ساکت ترین جایی که در تمام عمرم دیده ام کتابخانه دانشکده شیمی است، یعنی اینقدر سکوت به قلبم فشار آورد بساطم را جمع کردم و رفتم سایت درس خواندم! سایتمان برای همان درس خواندن مناسب است، شما بگو اپسیلون پرایویسی! یعنی جوری این سیستم ها را چیده اند که همه می بینند شما مشغول چه کاری هستی! بعد ماشاا... دوستان همه پژوهشگر! فقط در حال کار روی مقاله و پایان نامه و نرم افزارهای تخصصی اند (سایت مخصوص بچه های تحصیلات تکمیلی است) و تنها کسی که آن وسط وبلاگ چک می کند بنده حقیر هستم :دی امیدوارم وبم لو نرفته باشد :|

* شاید در یک فرصت راجع به هم کلاسی هایم نوشتم.

عجب!

  • ۱۰:۵۳

* یعنی ما اگر خونمون دیوار به دیوار دانشگاه هم بود باز من صبح ها دیر میرسیدم سر کلاس :| تو یک کلاس شش نفره دیر رسیدن خیییلی ضایع است :/

* چرا همیشه یادم میرود که بحث کردن با یک آدم بی شعورِ بدبین بی فایده است؟؟؟!!!

گزارش روزانه، شرح حال یا هرچی که اسمش هست!

  • ۱۵:۱۵

1- هنوز با این دانشگاه ارتباط حسی نگرفتم یعنی حس تعلق بهش ندارم و وقتی می خواهم مقایسه کنم یا از کسی سوال بپرسم می گویم دانشگاه ما فلان سیستم را داشت اینجا (یا دانشگاه شما) چه طور؟!!!

2- هر روز هم مشغول کشف کوتاه ترین مسیر از خانه به دانشکده هستم :| فکر کنم این مسیر امروز از همه بهینه تر باشد! :)

3- قبلا فکر می کردم اینجا چون یک دانشگاه مادر است و همه رشته ها را دارد (از علوم پزشکی تا زبان چینی حتی!)، حتما کلی برنامه و نشست و گارگاه و همایش و خلاصه فعالیت های دانشجویی جالب برگزار می کنند. اما در این دو هفته (که تازه استقبال از جدیدالورودها هم باید باشد) خبری نبوده است. یعنی اصلا با اینکه جمعیت زیادی هم دارد اما همه جا خلوت است، سلف، سایت، کتابخانه، مسجد، باغ مطالعه خلاصه هرجا که میروم سکوت حکم فرماست :|

4- اینجا پیاده روی هایش زیاد است یا شیبش بیشتر از 45 درجه است یا من تنبل شدم که زود از پا می افتم؟! دانشگاه خودمان هم در دامنه کوه بودها ولی اینجا خیلی زود خسته می شوم! کلا سازندگان دانشکده های شیمی علاقه خاصی به مرتفع ترین نقطه دانشگاه دارند، ضمنا اساتیدش هم عاشق هشت صبح کلاس برگزار کردن هستند، گویا در سرتاسر جهان! :|

5- حجم درس ها خییییلی زیاد است و من قرار است شب امتحانی نباشم در نتیجه کلاس ها را ضبط می کنم و در خانه جزوه کامل می نویسم! نیست که به جزوه نویسی عادت ندارم الان نمی دانم چطوری می شود سر کلاس هم جزوه نوشت و هم به مطالب گوش داد! :) لازم به ذکر است که در سالیان تحصیل تعداد دروسی که برایشان جزوه نوشتم از انگشتان یک دست هم کمتر است! خدا به مخترع دستگاه کپی خیر بدهد :دی یعنی اینقدر درس خوان شدم ها!

6- من برون گرا هستم یا برون گرا نما!؟ نمی دانم! اما در راستای خودشناسی متوجه شدم اصلا بلد نیستم دوست پیدا کنم! :| یعنی راحت ارتباط برقرار می کنم و حرفم را می زنم ولی اینجا هنوز دوستی پیدا نکردم، کسی که حداقل باهم حرف مشترک یا علایق مشترک یا اعتقاد مشترک و... داشته باشیم، از همراهی هم خشنود شویم و اینها. البته که دوستان زیادی داشته ام و دارم :) اما همه شان یا طولانی مدت هم کلاسی ام بوده اند و هر روز همدیگر را می دیدیم یا هم اتاقی و هم خوابگاهی ام بوده اند و کنار هم زندگی کردیم. اما الان که کلاس هایمان کم است و خوابگاه هم زندگی نمی کنم :/ دارم به این فکر می کنم که اصلا من با آن ها دوست می شدم یا آن ها با من؟!

7- هنوز هم فرصت نکردم این قالب یا یک قالب دیگر را به دلخواه تغییر دهم :| ببخشید اگر نوشته ها کمی ناخوانا هستند.

+ بالاخره در تغییر قالب به یک نتایجی رسیدم :)

دوباره صفری* شدم :دی

  • ۱۱:۴۵

بالاخره با یک هیجان کلاس اولی وار! در دانشگاه جدید ثبت نام کردم. از دیروز هم کلاس هایمان شروع شد :)

در کل همه چیز خوب است فقط هنوز ذهنم دست از مقایسه اینجا با دانشگاه قبلیم بر نداشته!

کارمندها و اساتید خیلی محترم و خوش برخوردی دارد یعنی کلی ذوق کردم، بعد داخل تریا یکی از بچه های مهندسی گفت: واو دانشکده شیمی خیلی بداخلاقن! یعنی فکر کنید ما کجا درس می خواندیم که الان اینجا به نظرم همه خیلی محترم می آیند! :)

فقط حیف که نظمشان کم است! مخصوصا سرویس ها که اصلا ساعت ندارد و به دلخواه حرکت می کنند! یک چیز دیگر هم هست، برخلاف انتظارم اینجا جو ساکت و کم تحرکی دارد :/ نمی دانم شاید هم در مقاطع پایین تر شور بیشتری برای کشف فعالیت های دانشجویی داشتم و الان حسش کمتر است!

اما هنوز یک واقعیت انکارناپذیر گوشه ذهنم مانده: بدجوری دلم برای آن دانشگاه لعنتی دوست داشتنی تنگ شده :( برای دانشکده مان، برای زندگی خوابگاهی و از همه مهمتر برای دوستانم. الان حس مدرسه رفتن را دارم صبح میایم کلاس عصر هم برمیگردم! شاید با گذشت زمان حس بهتری پیدا کنم. همیشه فکر می کردم مشتاق تغییرات و شرایط جدید هستم اما الان این حس درونی نشان میدهد خیلی هم درست فکر نمی کردم!

به هر حال دوست دارم به این حرف آلما عمل کنم: "یه قانونی هست که وقتی کسی یا چیزی رو رها می کنی، حتما کسی یا چیزی بهتر وارد زندگیت میشه" :دی

 

* صفری اصطلاح دانشگاه قبلیمان در توصیف دانشجوهای ترم اولی بود که از قضا با آدرس های دانشگاه آشنایی ندارند، سوتی زیاد میدهند و کلا صفر کیلومتر هستند. بعد یکی از تفریحات ما سرکار گذاشتن این طفلکی ها بود :)) البته من خیلی کم سر به سرشان می گذاشتم اما مورد داشتیم که یک بنده خدایی رو به جای بهداری فرستاده بودند جنگل های دانشگاه!

+ هرچی هم تلاش می کنم یه کم رنگ و رو به این قالب جدیدم بدهم یا حداقل عنوان ها را رنگی کنم، فایده ندارد! کسی کد تغییر رنگ تیترها و عنوان وبلاگ را میداند؟ من که هر کدام را تغییر میدهم اتفاقی نمی افتد!

۱ ۲
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan