شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

پنجره های جادویی

  • ۱۷:۱۰

داخل فایل های در همی که قرار است یک روزی مرتب شان کنم دنبال پرونده خاصی می گشتم که به این عکس برخوردم:

معرفی می کنم پنجره آخرین اتاق من در خوابگاه :)

پنجره آخرین اتاق

همیشه تخت کنار پنجره را انتخاب می کردم این عکس را هم در حالی که روی تختم نشستم گرفتم :)) توی لیست فضاهای محبوبم در دانشگاه این پنجره ها گزینه اول هستند. آخر هر روز کنار چنین منظره ای بیدار شدن معرکه است، ضمن اینکه یک دوره ای گوشه دنج من نشستن توی طاقچه بزرگ جلو پنجره بود، چقدر اینجا کتاب خواندم!

به قدری به این پنجره ها عادت کردم که الان خانه ایده آل من خانه ای است که پنجره هایی با ارتفاع کم داشته باشد و پشت شیشه هایش چندتا درخت زندگی کنند :)

این یکی عکس را هم از خانه یکی از دوستان خانوادگی مان گرفتم، بعد این پنجره دقیقا جلو ظرفشویی آشپزخانه است، جادوی این پنجره حتی آدم ظرف نشوینده ای مثل من را وادار به شستن داوطلبانه همه ظروف می کند :))

هم اتاقی های مهندس من!

  • ۱۴:۳۸

 

زولبیا

 

:))))

دانشگاه لعنتی دوست داشتنی

  • ۱۱:۴۵

هفته پیش برای گرفتن مدارکم رفته بودم دانشگاه. همینطور که در مسیر آموزش به دانشکده قدم می زدم اعتراف کردم من اینجا را دوست دارم! هر چقدر هم که به سخت گیری بیش از حد معروف باشد، هر چقدر هم که اساتیدش روانی باشند و هر چقدر هم که جو خشک و بچه درس خوانی داشته باشد!

اصلا مگر می شود جایی که بیش از 6 سال از بهترین سال های جوانی ام را پیش خودش نگه داشته دوست نداشته باشم؟! جایی که پر از شوق زندگی شدم و خندیدم جایی که دلم شکسته و گریه کردم، جایی که خیلی از اولین ها را تجربه کردم، جایی که آدم های زیادی وارد زندگی ام شده اند، آدم های زیادی را از زندگی ام بیرون کردم، دل بستم، دل کندم و بزرگ شدم!

مگر می شود قدم زدن های گاه و بیگاه و بستنی خوردن های دست جمعی را دوست نداشته باشم؟

مگر می شود شب هایی را که بین درختان محوطه دراز کشیدم و زل زدم به آسمان پر ستاره دوست نداشته باشم؟! یا روزهایی را که مدام در حال دویدن بودم برای رسیدن به موقع سر کلاس، از دست ندادن سرویس و حتی قرار گردش با دوستان!

در تمام این لحظات سرخوش بودم و پر از امید :دی دانشگاه دوست داشتنی لعنتی!

 

خورشت بادمجان

  • ۱۲:۴۹

سبک زندگی خانم های شاغل در برخی موارد بسیار بهم شبیه است. یکی از این موارد فریز کردن اجزاء پخته شده انواع خورشت هاست!

مادر من هم که جزء همین بانوان هستند به طور کامل از این سبک زندگی پیروی می کنند :) در همین راستا هرچند وقت یکبار مقدار متنابهی بادمجان تهیه کرده و وظیفه خطیر سرخ کردنشان را به من محول می کنند :/ دفعه آخری که مشغول انجام وظیفه بودم یاد دوستم (میم) و خورشت بادمجان تهرانی ها افتادم:

دم غروب بود و خسته و کوفته از دانشکده رسیده بودم خوابگاه، از صبح توی آزمایشگاه روی پا ایستاده بودم و با تمام وجود دلم می خواست بشینم روی زمین، اما به محض اینکه وارد اتاق شدم یادم افتاد نوبت منِ شام درست کنم:/ درحالی که بسته های نودل و هرنوع ماده غذایی که بشه تفتش داد و قاطی نودل ها کرد برمی داشتم، به خودم فحش می دادم که چرا دیشب که مامان می خواست برایم غذا بگذارد قبول نکردم:( خدا رو شکر آشپزخانه خلوت بود، سریع مشغول تهیه شام شدم که قابلمه کناری توجه ام را جلب کرد، (میم) داشت به قول خودش خورشت بادمجان می پخت، با تعجب گفتم: "بادمجونا رو درسته سرخ می کنی؟!" اون هم خیلی خونسرد و حق به جانب جواب داد: "نه! نصفشون کردم!" در حالی که وانمود می کردم قانع شدم به کار خودم ادامه دادم، اما دوباره توجهم جلب شد و باز با تعجب پرسیدم: "گوجه هم درسته می ریزید؟" وباز (میم) با همان حالت قبلی گفت : "نه! نصفشون کردم!" دیگه نتونستم جلو خنده ام را بگیرم وسط خنده های متعجبانه! گفتم "چه خورش بادمجون جالبی :دی" و ایشون هم گفتند "ما تهروونی ها اینطوری درست می کنیم!!!" خلاصه اون شب ما کشف کردیم همانا خورشت بادمجان اصفهانی ها خیلی خوش قیافه تر می باشد بعله :دی

تولدم مبارک

  • ۱۸:۱۴

من دلم تولد دست جمعی میخواهد،

من دلم عکس دست جمعی با خارجی های کنجکاو وسط میدان جلفا میخواهد، آن هم با قیافه های متعجب از دیدن ده دوازده تا آدم خوشحال توی سرما!

من دلم نان بربری با کیک میخواهد، دلم یک کارت تبریک با شونصدتا امضا میخواهد...

دیروز وسط حکیم نظامی، این جملات را بیشتر از 10بار توی ذهنم تکرار کردم. عجله داشتم تا قبل از ظهر به همه کارهایم برسم اما این خاطرات قدیمی هیچ وقت رهایم نمی کنند، حالا من ماندم و شهری که کوچه ها و خیابان هایش پر از خاطره است، من ماندم و قلبی که از دل تنگی تیر میکشد...

پاشایی زدگی

  • ۱۷:۵۴

تو دوران ارشد یک هم آزمایشگاهی داشتم که عاشق پاشایی بود، از صبح که وارد آزمایشگاه میشدیم تمام آهنگهاش را پلی میکرد تاااا عصر! اصلا از بس دز غم آمایشگاه بالا رفته بود واکنش هامون جواب نمیداد! :دی خلاصه بعد از اعتراض ما علاقه اش به یک آهنگ در روز تعدیل شد.

حالا از بعد فوت ایشون (پاشایی رو میگم) همون فضا در ابعاد وسیعتری شبیه سازی شده! اگر از رسانه ملی که مدام و به هر بهانه ای آهنگ های اون خدابیامرز رو پخش میکنه بگذریم، از خیل عظیم آهنگ پیشواز ملت هم بگذریم، دیگه از این بچه هایی که وقتی میبریمشون اردو و تو راه دست جمعی آهنگهاش رو میخونن نمیشه گذشت!!!! بابا به خدا بقیه خوانندگان محترم این ور آبی و اون ور آبی هم چشم انتطار ابراز محبت شما هستند لطفا دریابید...

جشن دانش آموختگی

  • ۱۰:۱۲

اوایل هفته پیش جشن فارغ التحصیلیم بود. دیدن دوستان قدیمی خیلی حس خوبیه، خیلی بیشتر از حد تصورم! :دی

Graduation

پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan