- پنجشنبه ۴ تیر ۹۴
- ۱۶:۰۳
به نظرِ اغلب آدم ها اصفهان شهر دوست داشتنی است. کلان شهری با امکانات مناسب، تمیز، نظم خوب، و تم تاریخی. واقعا هم برای زندگی در یک شهر چه چیز دیگری لازم است؟!
اما من از این شهر به ظاهر دوست داشتنی خسته شدم، دوست دارم برای مدتی به یک جای خیلی دور بروم، به شهری با مردمان و فرهنگ و زبان متفاوت، جایی که نه من کسی را بشناسم و نه کسی مرا، گم شوم در غربت آدم ها و فرهنگها.
مطمئنم که این خستگی درونی است و هرجا که بروم با من می آید اما فکر می کنم یک فضای غریبه کمکم می کند این حالِ بدِ مزمن را حل کنم.
خواستم برای ادامه تحصیل مدتی از ایران بروم اما موافق نبودند، با خودم گفتم خیلی خب می روم یک شهر دیگر، شاید تهران گزینه خوبی ست اما نبود. هر بار که میروم تهران همان حسی و حالی را تداعی می کند که اینجا و هر بار ناامیدم می کند این شهر! وقتی سنجش مهلت تغییر اولویت ها را داد کلی با خودم کلنجار رفتم که تهران را اولویت اول کنم، قول قبولی هم که داده اند. اما حرف های استادم و دوستان و عقل مصلحت اندیش نگذاشت! منطق با قاطعیت می گوید اینطوری بهتر است، قبول! اما پس احساسم چه می شود؟
در این فرصت های آخر هلاک شدم از دودلی بین رفتن و ماندن! خواستم بی خبر از همه کار خودم را بکنم اما امان از این عقل مصلحت اندیش امان...
هنوز هم با اینکه فرصتم تمام شده، فکر می کنم اگر می رفتم بهتر نبود؟
تا الان از پس همه محدودیت ها و مشکلاتم بر آمده ام، اما این حس سر در گم لعنتی سال هاست رهایم نمی کند، نمی گذارد از ته دل بخندم بی خیال و بی واهمه... انگار گم شده ای دارم و نگران پیدا نشدنش هستم :(
پی نوشت1: پست های قدیمی ام را می خواندم، تعجب کردم که این حس امسال بیشتر توی زندگی ام سر ک کشیده! چقدر زمان های بی حوصلگی داشتم!
پی نوشت2: باید از دستش خلاص شوم باید
- ۵۷۳