شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

اتاقی از آن من

  • ۱۷:۳۲

سلام

بی‌مقدمه بگم، اینقدر "بیان" فکری به حال دوست شدن صفحه مدیریتش با موبایل نکرد که رفتم سراغ کانال‌نویسی...
تلگرام بیشتر در دسترسمه و روزمره‌هام رو مینویسم. خوشحال میشم بهم بپیوندید.

اینجا همچنان برام عزیزه چون خوندن پست‌ها و پیام‌هاتون همیشه برام انرژی‌بخش بوده، ضمن اینکه تو وبلاگم با یه کلیک راحت می‌بینم مهر ۹۴ در چه حالی بودم. پست‌های طولانی‌ترم رو اینجا می‌ذارم تا چهار سال دیگه یادم بیاد مهر ۹۸ چکار میکردم...

 

اتاقی از آن من   ............  https://t.me/chemistblog

 

پ. ن. باورم نمیشه از پارسال تا حالا پست نگذاشتم. از اون روزا تا الان عمری بر من گذشته!! چطور بدون نوشتن سر کردم!

 

 

به نویسنده‌ها دل نبندید، رفتنی‌ن

  • ۱۸:۲۸

وقتی این پست شباهنگ رو خواندم کلی ذهنم درگیر این قسمت ها "به نویسنده‌ها هم دل نبندید. اون‌ها هم رفتنی‌ن."هیچ کس برای همیشه در کنار شما نخواهد موند، شما هم برای همیشه در کنار کسی نخواهید موند. با این واقعیت تلخ کنار بیاید." شد!

البته که این یک قانون بدیهی ست، ولی تا الان بهش فکر نکرده بودم! این که مثلا ده سال دیگه از خودت بپرسی زمانی دختری رو می شناختم که شریف درس می خواند و ارشد زبان شناسی گرفت، الان کجاست؟ یا جولیکی که عاشق پست ها و ادبیات خاص و سلایقش بودم الان در چه حالیه؟ شاید حتی اسم فا نو رو روی یه کتاب ببینم و یادم بیاید این خانم نویسنده زمانی به من افتخار داد داستان های کوتاهش رو بخوانم. نگین بعد از فارغ التحصیلی مشغول چیه؟ و و و...

می دانید روبرو شدن با این واقعیت که هیچ چیز ثابتی وجود ندارد، آدم را غصه دار میکند :(

 

* برای همگی تون آرزوهای خوب دارم، شاد باشید همیشه.

* دیروز خیلی اتفاقی فایل تولد یکسالگی رادیو بلاگی ها که از مدتها قبل روی گوشیم بود، پلی شد. خدای من چقدر صداهاتون با تصور من متفاوت بود! البته الان که فکر میکنم میبینم تصوری از صداهاتون نداشتم، بیشتر قیافه ها یا واکنش ها و حس و حالتون رو تصویرسازی میکنم، ولی بازم برام جالب بود :)

* عنوان هم از محتوای همون پست نسرین هست :)

پ. ن. : هنوز هم دانشکده هستم و منتظر آقای همسر که تشریف بیارن بریم خریدهای مهمونی رو انجام بدیم!

  • ۵۱۵

چرا می نویسم؟

  • ۰۹:۰۵

نمیدونم چرا اغلب ما دهه شصتی ها برای رسیدن به اهدافمون هی باید از پل های سازمان سنجش رد بشیم؟! یا چرا اساسا اهدافمون رو گذاشتیم اون ور پل؟! شاید به خاطر نوع تربیتمون باشه یعنی یه جورایی شخصیت و ذهنیتهامون رو اینطوری شکل دادن!

منم، یکی از همین نسل مذکور، همیشه فکر کردم اگه دکترامو نگیرم یه چیزی تو زندگیم کمه!! نه اینکه همه زندگیم درس خوندن باشه نه! اتفاقا اغلب اینقدر سرمو شلوغ کردم که یه وقتایی درس خوندن رفته تو حاشیه، اما به هر حال به دلایل زیادی این موضوع برام مهم بوده.

حالا موقع رد شدن از پل آخر، سازمان سنجش یک تابلو ایست بزرگ گذاشت جلو راهم اونم نه یک بار! بدجوری بهم ریختم از یه طرف بهم برخورده که من با این همه اهن و تلپ چطور تو آزمون به اون مسخرگی رتبه خوبی نمیارم! از طرف دیگه گیج و سردر گم شدم چون رد شدن از پل رو گذاشته بودم جزء بدیهیات و همه برنامه های آینده رو اون ور پل چیدم :(

خلاصه همه اینا باعث شده هنگ کنم و الان دیگه نمیدونم چی میخوام:( عاشق رشته ام هستم و توی یکی از بهترین دانشگاه های کشور درس خوندم و به همین دلایل موجه!!! همه اکیدا انتظار دارن دوباره تلاش کنم! نه اینکه جا زده باشم اما حالا دیگه نمیدونم که میخوام تلاش کنم یا نه؟ درواقع اصلا نمیدونم دیگه رد شدن از اون پل برام مهم هست یا نه؟ این چند روزه اینقدر بال بال زدم تا بالاخره یکی از دوستانم گفت: "دختر! وابستگی های ذهنیت زیاده خودتو آزاد کن، زندگیتو عوض کن آرامش درونیه، گیرنده هاتو بده داخل میفهمی باید چکار کنی"

منم تصمیم گرفتم بنویسم، راجع به همه چی از روزمرگی هام گرفته تا افکارم، واسه آدم هایی که نمی شناسم، شاید بین غریبه ها بودن کمکم کنه یاد بگیرم گیرنده هامو بدم داخل شاید بتونم راهمو پیدا کنم...

 

پی نوشت: فکر کنم طبق دسته بندی یکی از دوستان وبلاگ نویس من جز اون دسته ای قرار میگیرم که تا بهشون میگن بالای چشمت ابرو میان یه وبلاگ باز میکنن! :دی

  • ۳۸۸
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan