- دوشنبه ۲۳ آذر ۹۴
- ۲۲:۲۷
توی ایستگاه اتوبوس دیدمش تغییر نکرده بود فقط بزرگتر شده بود. نمی دانم چرا وانمود کردم نشناختمش! او هم جلو نیامد، اصلا چشم تو چشم هم نشدیم، در واقع سعی کردم نشویم، شاید او هم!
برگشتم به سال ها قبل... حیاط مدرسه... اول دبیرستان بودیم و سر ماجرایی که مربوط به ورود بی اجازه به حریم شخصی من بود بحثمان شد، البته او دید دیگری به ماجرا داشت اما هر دو مغرور بودیم و رئیس مآب! بدون هیچ توضیحی قهر بین مان همیشگی شد... از آن روز به بعد همدیگر را ندیده گرفتیم بعد هم رشته هایمان متفاوت شد و درنهایت بعد از اتمام دبیرستان دیگر ندیدمش.
خانه شان نزدیک ماست توی ایستگاه یادم افتاد! بعد هم تعجب کردم چطور این همه سال حتی اتفاقی هم روبرو نشدیم! چند روز بعد دوباره دیدمش این بار فکر کردم دلیلی ندارد این بازی مسخره را ادامه دهم، قطعا دوستی مان برنمی گردد اما دوست ندارم قهر توی دلم بماند. حیف! آنقدر غرور همیشگی ام دِل دِل کرد که فرصتم تمام شد! تصمیم گرفتم دفعه بعد حتما باهم روبرو شویم اما... بعضی صبح ها در ایستگاه چشم می گردانم شاید چشمم به آشنای دور بخورد... همه قیافه ها غریبه اند...
الان که داشتم این پست را می نوشتم حس کردم اگر قدرت روبرو شدن با او را داشته باشم، شاید بتوانم الف را هم ببخشم، نه به عنوان دوست، فقط برای اینکه بخشی از خاطرات کارشناسی ام با لبخند تلخی همراه نشود! پارسال با مامان تماس گرفته بود و دقیقا یک سال است مامان اصرار دارد سراغش را بگیرم، طفلک مامان ماجرا را نمی داند و اینکه من همه نشانه ها و راه های ارتباطی مان را پاک کرده ام. شاید شماره اش را از دوستان مشترکمان بپرسم! شاید!
- ۳۱۳