شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

اتاقی از آن من

  • ۱۷:۳۲

سلام

بی‌مقدمه بگم، اینقدر "بیان" فکری به حال دوست شدن صفحه مدیریتش با موبایل نکرد که رفتم سراغ کانال‌نویسی...
تلگرام بیشتر در دسترسمه و روزمره‌هام رو مینویسم. خوشحال میشم بهم بپیوندید.

اینجا همچنان برام عزیزه چون خوندن پست‌ها و پیام‌هاتون همیشه برام انرژی‌بخش بوده، ضمن اینکه تو وبلاگم با یه کلیک راحت می‌بینم مهر ۹۴ در چه حالی بودم. پست‌های طولانی‌ترم رو اینجا می‌ذارم تا چهار سال دیگه یادم بیاد مهر ۹۸ چکار میکردم...

 

اتاقی از آن من   ............  https://t.me/chemistblog

 

پ. ن. باورم نمیشه از پارسال تا حالا پست نگذاشتم. از اون روزا تا الان عمری بر من گذشته!! چطور بدون نوشتن سر کردم!

 

 

دلم نمی‌خواد عنوان بذارم!

  • ۲۳:۵۳

خب پست قبلی جهت پرت کردن حواسم بود که نیام اینجا غر بزنم ولی نگم غمباد میشه :/ کلا چند وقته مدام برام سوال میشه چرا آدم‌های نزدیکم هرقدر نایس و کیوت و دوست‌بداری هم باشن دقیقا تو موقعیت‌های استراتژیک زندگیم اون روشون رو میذارن؟! :| اصلا دلم نمیخواد اتفاقات بد رو مرور کنم اما این روزا ذهنم ول‌کن نیست... نوشتن پایان‌نامه ارشد...شب دفاع...امتحان جامع...الانم تحویل پروپوزال :( همه اینا فقط باعث میشه فکر کنم چه آدم بدی هستم یا برای کسی اونقدرام مهم نیستم... کاش از بچگی تا بزرگسالی مدام بهم نمیگفتن دختر دوست‌داشتنی! اینجوری هضمش راحت‌تر بود به گمانم...

  • ۳۴۶۵

یک دیر شروع‌کننده نباشیم

  • ۲۱:۲۰

چندتا ویدیو از ساخت بولت ژورنال دیدم و بعد از کلی وقت از تشویق‌های سمیرا برای ساخت بولت ژورنال، تصمیم گرفتم یکی بسازم و کمی به اوضاع این روزهام سامان بدهم. میدونم با هر دفترچه‌ای میشه درستش کرد، حتی یه پلنر تحصیلی نصفه از زمان امتحان جامع واسم مونده. ولی از اونجایی که علاقه شدید و غیرقابل کنترلی به نوشت‌افزار دارم، من خط‌خطیم یک پا ایستاد که الا و بلا باید دفتر نقطه‌ای بخری :| دفترهای نشر مثلث هم فقط بامیلو داره اول اومدم خرید کنم اینقدر قیمت فاکتور رو تغییر دادن که فروشگاهشون از چشمم افتاد! بعد زنگ زدم شعبه‌های شهرکتاب نداشتن! ولی بازم خط‌خطی درونم کوتاه نیومد. درنهایت با خود نشر مثلث تماس گرفتم و بعد از تماس با چندتا شماره و ارجاع به بخش‌های مختلف بالاخره مرکز پخش اصفهان رو یافتم :) هیچی دیگه قراره پس‌فردا برم دفتر رو ازشون بگیرم.

یعنی میخوام بگم من برای آماده‌سازی همه کارهام همین‌قدر مصر هستم ولی وقتی موقع انجامش میشه شونصد سال طول میکشه شروع کنم :||

دوام حال خوبم آرزوست...

  • ۲۰:۱۴

نوشتن حالم رو خوب میکنه حتی اگر در حد لیست کارهای روزانه باشه! وقتی نمی‌نویسم سردرگمم، دور خودم می‌چرخم و ذهنم مثل یه بچه بازیگوش دنبال حاشیه رفتنه. مدت زیادی اینجا سر نزدم، شاید بخاطر اعتیاد مسخره به موبایل و عدم امکان انتشار پست باهاش، شاید هم بخاطر فرار از هدفمند کردن روتین زندگی. واقعا نمی‌دونم. اما دو روزه بعد هر پست حالم بهتر میشه. راستش یه مدت دوست داشتم کانال یا پیج اینستا داشته باشم که دسترسی بهشون راحت‌تره ولی واقعیتش دنج بودن اینجا، مخاطبای بافرهنگ و فرمت کلی وبلاگ برام دلنشین‌تره.

دیروز که از دانشگاه برگشتم تا دم‌غروب نشستم و تمام پست‌هام و کامنت‌هاشونو از اول خوندم، چندتا از پستا رو پاک کردم، حتی صفحه من خط‌خطی رو خواستم تغییر بدم. بعدش دیدم چقدر اون دختری که بودمو دوست دارم. خوشحالم که هرچند کم، اینجا می‌نوشتم و الان میتونم مسیرمو ببینم و وسط این همه ناملایمت یادم بیاد اون‌چه الان زندگی می‌کنم یه زمانی آرزوم بود. امیدوار شدم به اینکه چند وقت دیگه هم آرزوهای الانم رو زندگی کنم... خدایا ممنونم

  • ۳۴۹۲

لباس‌های دوست نداشتنی خود را کنار بگذارید!

  • ۱۵:۳۵

قانون مورفی من هم اینه که هر وقت افتضاح‌ترین لباس ممکن رو دارم، با یک هم‌کلاسی قدیمی یا یکی از شاگردام یا خلاصه فردی بعد از صدسال، روبرو میشم و در اولین نگاه تیپ و قیافه‌مو آنالیز میکنه...

  • ۳۴۱۵

آخرش به کجا میری آیا؟!

  • ۱۸:۰۲

کلاس نقاشی که میرفتم، استادمون مدام تاکید میکرد دقیق نگاه کنید، یعنی اطرافتون رو با جزییات ببینید اینقدر که وارد ناخودآگاهتون بشه. و برای اینکه چک کنه به حرفش گوش میدیم یا نه هربار بهمون تمرین میداد. از کشیدن توپ بدمینتونی که همون روز باهاش بازی کرده بودم تا تیر چراغ برق و حتی درخت جلو موسسه! خلاصه من بخاطر همین تمرینا همه جا رو تو ذهنم عکاسی میکردم که موقع تمرین، مثل بچه های کوچک چهارتا خط خطی ساده تحویل ندهم.

روبروی این درب دانشگاه که مسیر هر روزم ه چندتا اداره دولتی هست، صبحی که جلو دانشگاه پیاده شدم یه آقایی آدرس ورودی یکی از این ادارات رو پرسید وقتی داشتم براش توضیح میدادم، پیش خودم علامت تعجب میشدم که چطور من دو سال از اینجا رد شدم ولی به جز همین ادارهه اسم بقیه شون یادم نمیاد! تازه چرا اصلا دقت نکرده بودم همین یکی هم یه درب دیگه داره!!!! :|

بعدشم یاد کلاس نقاشیم افتادم و اینکه خیلی وقته رهاش کردم، اصلا خیلی وقته هیچ خطی روی کاغذ نکشیدم!

بیشتر که بهش فکر کردم دیدم نقاشی که هیچی من الان سقف مطالباتم اینه که کمی وقت و انرژی برام بمونه عصرا برم باشگاه بلکه به اوج خودم تو زمان عروسیمون برگردم!! تا الان سابقه نداشته اضافه وزن بگیرم، بعد اینقدر تابلوئه ملت میپرسن نکنه بارداری؟!!! :| :| :|

 

پ. ن: چرا وقتی مطلبی که جای دیگه نوشتم رو اینجا کپی میکنم فونتش کوچکتر از فونت تعریف شده قالب وبلاگم میشه؟! وقتی هم براش اندازه تعیین میکنم بازم یا کوچکتره یا خیلی بزرگتر، الان هرکدوم از پستام یه سازی میزنه! ممنون میشم راهنماییم کنید.

  • ۴۰۴

آخر هفته خود را چگونه گذرانیدم

  • ۰۱:۱۵

Keep Calm And Sleep All Day!

ُSleep

 

یعنی وعده شو کل هفته به خودم داده بودم، حتی برای گزارش های ننوشته ای که قرار بوده فردا تحویل بدم هم عذاب وجدان ندارم!!! :|

الان که فکر میکنم میبینم تنها چیزی که مقداری ناراحتم کرده To Do لیست بلندی هست که هر آخر هفته امید دارم حداقل چند موردش تیک بخورد ولی همچنان جلوم ایستاده و لبخند ژکوند تحویلم میدهد :/

اندر فواید جدید الاکتشاف ماه رمضان

  • ۱۹:۰۰

یکی از خوبی های ماه رمضان که امسال کشفش کردم اینه که آخر هفته ها کسی ناهار دعوتمون نمیکنه که بدنبالش کل روز رو نداشته باشیم! بعدشم شب خسته برگردیم خونه و ساعاتی بعد صبح شنبه خود را آغاز کنیم :| می دونید آدم هر قدر هم برون گرا و اجتماعی و دوستدار مهمونی رفتن باشه از یه جایی به بعد کم میاره واقعا! یک ماه استراحت پدیده لازمی بود که خدا قسمتمون کرد...

و بدین سان دارم از آخر هفته لم داده جلو لب تاپ و رسیدگی به کارهای شخصی لذت میبرم :))

قدرت عجیب عطرها

  • ۰۰:۲۳

متوجه شده اید حس بویایی چه قدرت عجیبی در زنده کردن خاطرات دارد؟! دوباره حسی که آن زمان داشتی با همان شدت یک جایی از وجودت بیدار میشود...

عطرها به طرز عجیبی این خصلت را نشان میدهند! مثل همین شیشه دوست داشتنی لامور، وقتی خریدمش مطمئن بودم زمستان ها مشتری همیشگی‌اش میشوم، اما برای همان سال ماند...

آن سال، اتفاقات بزرگ و دلنشینی برایم افتاد که باید این عطر یادآورشان باشد، اما نمیدانم چرا مدام آن یک هفته لعنتی را به رخ می‌کشد، آن هفته‌ای که دنیا برایم به آخر رسیده بود، حتی نفس کشیدن هم میتوانست قلبم را چنان فشرده کند که بغضم بترکد... هنوز هم یک پاف کوچکش من را به آن روزها پرتاب می‌کند! الان که نگاه میکنم نمیفهمم چطور پشت سر گذاشتیمش، فقط سپرده بودم دست خدا...

حالا هم که نزدیک بهار است، عطر تازگی هوا، حس‌های خوب و شور و نشاط آدم‌ها... برای من حس دیگری دارد، یادآور روزهای اول ازدواجمان است، ذوق و هیجان هر قرار تازه، شمردن روزها تا رسیدن به آخر هفته، تصمیم گیری برای "چه لباسی بپوشم" :) چشم و گوش سپردن به موبایل لعنتی که کی زنگ میخورد یا پیامک میرسد...

ده سال دیگر هم عطر این روزها همینقدر نوستالژیک است؟ نمیدانم!

 

* این پست دوست داشتنی را اوایل اسفند نوشتم، همان زمانی که دنبال عطر جدید بودم

 

رسم زندگی یا سیستم خود اصلاحگری :)

  • ۱۲:۴۴

زندگی رسم عجیبی داره،

وقتایی هست که خیلی خودتو قبول داری... که یادت رفته زنده بودن و زندگی کردن متفاوته... یادت رفته چه قرارهایی با خودت گذاشتی... درست همون موقع این رسم عجیب فعال میشه و حسابی شیر فهمت میکنه الان کجا ایستادی و کجا قرار بوده بایستی.

برای من مثل یه زلزله است که همه توهماتمو ویران میکنه و من مبهوت به این ویرانه نگاه میکنم، اما هر بار تونستم سرزمین زیباتری رو بسازم...

الان هم دوره ریکاوری تموم شده، پس پیش به سوی ساختن :)

  • ۲۵۱
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan