شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

رویاهای من

  • ۰۸:۰۸

از وقتی مطلب پست قبل را در وبلاگ آلما خواندم، با خودم فکر کردم چندتا رویای مرده دارم؟ یادم افتاد قبلا همیشه به خودم می گفتم «چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد» اما حالا چی؟ الان برای رویاهایم چکار کردم؟ هیچی! مدتهاست نشستم یک گوشه و دارم غصه می خورم، برای استعدادهایم برای ایده هایم، برای عمرم، برای... همه چیز را انداختم گردن شرایط نامناسب تحمیلی، بدون اینکه تلاش کنم در همین شرایط فعلی بهترین کار ممکن را انجام دهم. من تبدیل به آدمی با رویاهای مرده شدم :( اما دیگر نمی خواهم ادامه اش بدهم. من برای رویاهایم تلاش می کنم از همین الان...

  • ۲۳۳

رویاهای مرده

  • ۱۶:۵۷

"باور کنید آدم هایی که رویایی ندارند قابل تحمل تر از آدم هایی هستند که رویاهایی دارند که برای رسیدن به آنها هیچ تلاشی نمی کنند. آدم هایی که از پشت شیشه ها عاشق می شوند. از پشت مانیتورها به رستوران ها سرک می کشند... و از توی قاب تلویزیون به سرقت بانک نگاه می کنند و آرزو دارند یک سارق حرفه ای بشوند. آدمی که رویای زن و مردی را در سر دارد، حتی اگر طرف برد پیت و کیم کارداشیان جان مردها باشد باید بلند شود و برود تا به آرزوهایش برسد. آدمی که عاشق می شود باید بلند شود و برای تصاحب عشقش تلاش کند. کسی که رویای مریخ دارد باید شروع کند به سرچ اینترنتی و جمع کردن قران هایش... آدمی که دلش می خواهد فوتبالیست شود یا مانکن باید بلند شود و برود روی زمین یا تردمیل بدود... باور کنید آدم هایی که برای رویاهایشان تلاشی نمی کنند کسالت بارند، آدم باید بلند شود و برود دنبال رویاهایش. توی صورت مردی نگاه کند و بگوید عاشقت شده ام. بایستد دم دفتر اداره ای و بگوید برای استخدام چه چیزی لازم دارم؟ و برود دنبال آن چیزها... آدم ها باید برای رویاهایشان بجنگند. باید ریسک کنند. حالا حتی اگر مردی به آن ها بگوید نه، رئیسی بگوید نه یا حتی در سرقت بانک بازداشت شوند و زمین بخورند و بعد به خودشان بگویند غلط کردم رویاهایم مسخره بود....... هوم کسالت بارند آدم هایی که اینور خط قرمز می ایستند و هرروز بلند بلند اعلام می کنند بالاخره من به رویاهایم می رسم اما آن پاهای لعنتی شان را تکان نمی دهند. واقعا کسالت بارند، واقعا! و نمی دانند چقدر کسل کننده تر می شوند وقتی برای دهمین سال پیاپی یک رویای ده ساله را مطرح می کنند و تو سر پایین می اندازی و می بینی آن ها هنوز روی همان خطی ایستاده اند که ده سال قبل ایستاده بودند... کسالت بارند."

 

از وبلاگ خرمالوی سیاه: http://almatavakollll.blogfa.com

طالب چشمه خورشید درخشان

  • ۱۶:۴۳

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

                                       طالب چشمه خورشید درخشان نشود

  • ۳۵۴

خورشت بادمجان

  • ۱۲:۴۹

سبک زندگی خانم های شاغل در برخی موارد بسیار بهم شبیه است. یکی از این موارد فریز کردن اجزاء پخته شده انواع خورشت هاست!

مادر من هم که جزء همین بانوان هستند به طور کامل از این سبک زندگی پیروی می کنند :) در همین راستا هرچند وقت یکبار مقدار متنابهی بادمجان تهیه کرده و وظیفه خطیر سرخ کردنشان را به من محول می کنند :/ دفعه آخری که مشغول انجام وظیفه بودم یاد دوستم (میم) و خورشت بادمجان تهرانی ها افتادم:

دم غروب بود و خسته و کوفته از دانشکده رسیده بودم خوابگاه، از صبح توی آزمایشگاه روی پا ایستاده بودم و با تمام وجود دلم می خواست بشینم روی زمین، اما به محض اینکه وارد اتاق شدم یادم افتاد نوبت منِ شام درست کنم:/ درحالی که بسته های نودل و هرنوع ماده غذایی که بشه تفتش داد و قاطی نودل ها کرد برمی داشتم، به خودم فحش می دادم که چرا دیشب که مامان می خواست برایم غذا بگذارد قبول نکردم:( خدا رو شکر آشپزخانه خلوت بود، سریع مشغول تهیه شام شدم که قابلمه کناری توجه ام را جلب کرد، (میم) داشت به قول خودش خورشت بادمجان می پخت، با تعجب گفتم: "بادمجونا رو درسته سرخ می کنی؟!" اون هم خیلی خونسرد و حق به جانب جواب داد: "نه! نصفشون کردم!" در حالی که وانمود می کردم قانع شدم به کار خودم ادامه دادم، اما دوباره توجهم جلب شد و باز با تعجب پرسیدم: "گوجه هم درسته می ریزید؟" وباز (میم) با همان حالت قبلی گفت : "نه! نصفشون کردم!" دیگه نتونستم جلو خنده ام را بگیرم وسط خنده های متعجبانه! گفتم "چه خورش بادمجون جالبی :دی" و ایشون هم گفتند "ما تهروونی ها اینطوری درست می کنیم!!!" خلاصه اون شب ما کشف کردیم همانا خورشت بادمجان اصفهانی ها خیلی خوش قیافه تر می باشد بعله :دی

تولدم مبارک

  • ۱۸:۱۴

من دلم تولد دست جمعی میخواهد،

من دلم عکس دست جمعی با خارجی های کنجکاو وسط میدان جلفا میخواهد، آن هم با قیافه های متعجب از دیدن ده دوازده تا آدم خوشحال توی سرما!

من دلم نان بربری با کیک میخواهد، دلم یک کارت تبریک با شونصدتا امضا میخواهد...

دیروز وسط حکیم نظامی، این جملات را بیشتر از 10بار توی ذهنم تکرار کردم. عجله داشتم تا قبل از ظهر به همه کارهایم برسم اما این خاطرات قدیمی هیچ وقت رهایم نمی کنند، حالا من ماندم و شهری که کوچه ها و خیابان هایش پر از خاطره است، من ماندم و قلبی که از دل تنگی تیر میکشد...

همچنان سرماخوردگی

  • ۱۱:۰۶

یعنی تا الان کسی بوده که بر اثر سرماخوردگی به دیار باقی رفته باشد؟!

در حالی که به نظر می آمد اندکی تا سلامتی کامل فاصله دارم طی یک حمله شبانه ویروس های سرماخوردگی کلیه سدهای دفاعی بنده را له کردند و روز تعطیل کارم به درمانگاه کشید :( درجا دوتا آمپول نوش جان کردم، دوتا هم برای امروز دارم:( آقای دکتر هم فرمودند اگر همان روز اول مراجعه کرده بودی به این روز نمی افتادی! ضمنا گفتند بهترین راه مقابله با سرماخوردگی پیشگیری است که همانا با خوردن مایعات گرم فراوان حاصل می شود، باشد که درس گیریم.

ما از این ماجرا نتیجه می گیریم که حداقل در عصر حاضر دم نوش های گیاهی توان مقابله با یک سرماخورگی را هم ندارند، پس به جای دل خوش کردن به این قبیل راه ها هرچه سریعتر به پزشک مراجعه کنید بلکن با چندتا قرص و کپسول ختم به خیر شوید :دی

  • ۳۰۵

نذری

  • ۱۶:۵۸

مدت هاست هر سال اربعین مامان به نیت سلامتی ما، شله زرد نذری می دهد. امسال مسافرتی پیش آمد که نذرمان به اربعین نرسید و در عوض امروز تهیه اش کردیم یعنی درواقع مامان دست تنها همه کارهاش رو کرد. من که بدلیل سرماخوردگی تمام کمکی که کردم پاک کردن مقدار اندکی برنج بود! صبح کله سحر هم سپردم بیدارم کنند که موقع ریختن زعفران پای دیگ باشم (واقعا خسته شدم! خودم می دونم :دی) بقیه دوستان و آشنایان هم نتوانستند برای کمک بیایند. (راستی ظرف ها رو هم تزئین کردم :دی) خلاصه اینکه امسال حس نذری رو نفهمیدم اصلا! :(

  • ۱۹۸

سرماخوردگی

  • ۲۰:۳۲

چند روزی هست که شدیدا سرماخوردم و از آنجایی که کمی هم سوسول هستم تمام این مدت رو در رختخواب به سر بردم همراه با مقدار کافی آه و ناله:) من دقیقا از جمله افرادی هستم که از ترس آمپول!! تا مجبور نباشم به پزشک مراجعه نمی کنم:/ دفعه پیش که سرما خوردم به اجبار مامان رفتم دکتر و سه تا آمپول هم نوش جان کردم! برای همین این بار دیگه زیر بار اصرارهایش نرفتم و خودم رو بستم به دم نوش های گیاهی :)

تازه با همین حالم با والدین دانش آموزان جلسه داشتم، و خب اعتراف می کنم این جلسات رو دوست ندارم دلیل اولش هم این است که مادر و پدرهای محترم ذهنیتی که از من دارند با قیافه ام همخوانی ندارد و از کم سن و سال بودن من کلی تعجب می کنند! البته اینطوری به نظر میایم وگرنه 26سال اصلا هم کم نیست! (دلایل دیگرش هم به تفاوت نگرش ما در تعلیم و تربیت برمی گردد) برای همان سرماخوردگی دفعه پیش هم تو ساعت خالی بین دوتا از کلاس هایم وقت گرفته بودم و به منشی تلفنی توضیح دادم که باید سر وقت برگردم مدرسه، اما وقتی رفتم مطب طفلک باورش نمی شد من معلم دبیرستان باشم بهم گفت: عزیزم تو خودت شکل دخترای دبیرستانی هستی! :) درسته همه خانوم ها عاشق این هستند که کمتر از سنشان به نظر بیایند ولی متاسفانه در ارتباط با والدین جواب نمیدهد!! آن هم با حال سرما خورده :/

طاقت

  • ۱۵:۲۷

می گویند قسمت نیست، حکمت است

خدایا

من معنی قسمت و حکمت را نمی دانم ولی تو که معنی طاقت را می دانی

تمام شده است، تمام

  • ۲۹۸

حال من خوب است اما

  • ۱۷:۵۵

چند روزی هست دلم گرفته، به خاطر چی یا کی نمی دانم! فقط دلم خواب می خواهد، آن هم به اندازه اصحاب کهف! که وقتی بیدار میشوم دنیایی جدید روبریم باشد، دنیایی که نه کسی مرا میشناسد نه من کسی را میشناسم...

  • ۲۶۲
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan