شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

هم اتاقی های مهندس من!

  • ۱۴:۳۸

 

زولبیا

 

:))))

خود تعمیرکار پنداری

  • ۱۰:۱۵

پدر جان اصرار خاصی دارند کلیه کارهای فنی و غیر فنی خانه را شخصا انجام دهند. خدا نکند وسیله ای در خانه ما مشکل پیدا کند یا جایی تعمیر بخواهد، بابا ساعت های متوالی با سعی خطا با وسیله مذکور سر و کله میزند تا در نهایت به صورت نیم بند کار کند! و همانطور که قبلا هم اشاره کردم بنده دستیار اول ایشان هستم و بدین سان چه زمانه هایی که از من تلف نمی شود! (دو نقطه افسوس) خلاصه کار به جایی رسیده که الان یکی از معیارهای من برای انتخاب همسر این است که فرد مورد نظر در مواجهه با هر گونه خرابی در اقصی نقاط منزل فقط یک کار انجام دهد: تماس با نزدیک ترین تعمیرکار مجاز :)

------

+ پشه پشت یکی از پلک هایم را نیش زده الان نصف صورتم شبیه مردم خاور دور شده! بعد اهالی خانه اصرار دارند که نه بابا تو حساسی وگرنه قیافه ات تغییری نکرده! با این توضیح اضافه که تو که کلا صبح ها دیر بیدار می شوی و تا نصف روز قیافه ات پف آلود است حالا به کل روز تعمیم پیدا کرده! :/

  • ۴۷۲

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش را

  • ۱۶:۰۳

به نظرِ اغلب آدم ها اصفهان شهر دوست داشتنی است. کلان شهری با امکانات مناسب، تمیز، نظم خوب، و تم تاریخی. واقعا هم برای زندگی در یک شهر چه چیز دیگری لازم است؟!

اما من از این شهر به ظاهر دوست داشتنی خسته شدم، دوست دارم برای مدتی به یک جای خیلی دور بروم، به شهری با مردمان و فرهنگ و زبان متفاوت، جایی که نه من کسی را بشناسم و نه کسی مرا، گم شوم در غربت آدم ها و فرهنگها.

مطمئنم که این خستگی درونی است و هرجا که بروم با من می آید اما فکر می کنم یک فضای غریبه کمکم می کند این حالِ بدِ مزمن را حل کنم.

خواستم برای ادامه تحصیل مدتی از ایران بروم اما موافق نبودند، با خودم گفتم خیلی خب می روم یک شهر دیگر، شاید تهران گزینه خوبی ست اما نبود. هر بار که میروم تهران همان حسی و حالی را تداعی می کند که اینجا و هر بار ناامیدم می کند این شهر! وقتی سنجش مهلت تغییر اولویت ها را داد کلی با خودم کلنجار رفتم که تهران را اولویت اول کنم، قول قبولی هم که داده اند. اما حرف های استادم و دوستان و عقل مصلحت اندیش نگذاشت! منطق با قاطعیت می گوید اینطوری بهتر است، قبول! اما پس احساسم چه می شود؟

در این فرصت های آخر هلاک شدم از دودلی بین رفتن و ماندن! خواستم بی خبر از همه کار خودم را بکنم اما امان از این عقل مصلحت اندیش امان...

هنوز هم با اینکه فرصتم تمام شده، فکر می کنم اگر می رفتم بهتر نبود؟

تا الان از پس همه محدودیت ها و مشکلاتم بر آمده ام، اما این حس سر در گم لعنتی سال هاست رهایم نمی کند، نمی گذارد از ته دل بخندم بی خیال و بی واهمه... انگار گم شده ای دارم و نگران پیدا نشدنش هستم :(

 

پی نوشت1: پست های قدیمی ام را می خواندم، تعجب کردم که این حس امسال بیشتر توی زندگی ام سر ک کشیده! چقدر زمان های بی حوصلگی داشتم!

پی نوشت2: باید از دستش خلاص شوم باید

  • ۵۶۰

پیشرفت علم دندان پزشکی و ماه عسل!

  • ۱۷:۰۸

* دو سه روزی بود که لثه های یک سمت فکم وحشتناک تیر می کشید، جناب دندان پزشک بعد از معاینه فرمودند شاید یکی از دندانها نیاز به عصب کشی داشته باشد ولی تا زمانی که درد متمرکز نشود نمی توانم نظر قطعی بدهم. مکالمه من و آقای دکتر:

من: خب نمی شه عکس بگیرید تا مطمئن بشید؟

دکتر: نه، چون قبلا ترمیم کردید تو عکس نشون نمیده!

من: یعنی این همه پیشرفت تکنولوژی شامل دندون پزشکی نشده؟!

دکتر: :/

خلاصه با زور مسکن تا الان زنده مانده ام ضمن اینکه دیروز یکباره بدن درد و لرز شدید گرفتم! طفلک مامان با کلی دم کرده به دادم رسید. حالا مشغول آنالیز هستم که آیا ممکن است دوباره دندان عقل در بیاورم؟! (من هر چهارتایش را قبلا کشیدم.) شاید هم رو به موت باشم و خبر ندارم؟ ;)

همانا سلامتی نعمت بزرگی ست.

 

* احسان علیخانی در اولین ماه عسل امسال کلی رفت روی منبر که ایها الناس لطفا دانای کل نباشید و قضاوت نکنید و فلان و بهمان، بعد همان اول کاری نظر تماشاگران را راجع به اتفاقی که برای مهمانان برنامه افتاده بود پرسید!!!!! به قول فامیل دور: چی شده؟!

 

بعدا نوشت!: همین الان از دندان پزشکی میام بدون بی حسی عصب کشی کرد :/ عفونت کرده بود :/ خوبه من 24ساعت مسواک و نخ دندان دستم هست و اینطوری شده! وگرنه چه به روزم می آمد؟!

  • ۶۳۲

بلاگفا و از دست دادن دوستان مجازی

  • ۱۷:۰۶

از وقتی بلاگفا ترکید تازه فهمیدم نود درصد وبلاگهای محبوبم را از دست دادم :( به جز یکی دو نفر که برایم آدرس جدیدشان را ایمیل کردند از بقیه بی خبرم! منتظرم شاید بلاگفا درست شد و من توانستم آدرس جدیدشان را پیدا کنم یا همان وبلاگ قدیمی شان را دنبال کنم. آقای دنتسیت (تنها غیر بلاگفایی! لیست پیوندهایم) هم که تا اطلاع ثانوی تعطیل کرده و رفته در نتیجه دیگر زمان های وبلاگ خوانی ام کوتاه شده است.

بعد همه اش به این فکر می کنم که در دنیای مجازی چقدر راحت تنها می شویم، گم می شویم! اگر دنیای واقعی بود همین قدر راحت دوستانمان را گم می کردیم؟ یا حتی رهایشان می کردیم؟

 

پی نوشت: همه پیوندهای بلاگفایم را پاک کردم :(

بعدا نوشت: با سعی و خطا و تغییر آدرس، کم کم دارم بعضی از دوستان را پیدا می کنم. (چه خوبه خیلی ها آمدند بیان:) اینطوری با قابلیت جدید دنبال کردن راحت تر از پست های جدیدشان با خبر می شوم.)

  • ۴۴۷

فرار از واقعیت های ناخوشایند

  • ۲۱:۳۷

قبلا وقتی موضوعی برخلاف میلم فکرم را درگیر می کرد، ساعت ها پشت سر هم فیلم تماشا میکردم تا ذهنم از آن موضوع ناخوشایند آزاد شود. درواقع بعد از ساعت ها دیگر رمقی برایم نمی ماند که به چیزی فکر کنم! هنوز هم همین عادت را دارم فقط مدتی ست که بجای فیلم دیدن، کتاب می خوانم بی وقفه و پشت سر هم.

در سه چهار روز گذشته 9 تا کتاب خوانده ام، از فهرست "کتابهایی که قبل از مرگ باید بخوانید" گرفته تا داستان های بدردنخور الان که فکر می کنم حتی اسم چندتایی را یادم نمی آید! اما ذهنم آزاد شده :) این روزها به تمرکز احتیاج مبرم دارم.

  • ۲۲۸

ساعت چهار صبح

  • ۲۱:۰۴

ساعت چهار صبح همه شهرها شبیه هم اند، فرقی نمی کند تهران باشد یا اصفهان. ساعت چهار صبح خیابان ها خالی و ساکت هستند و درخت ها حجم های سیاه اند که گاهی نور تیر چراغ روی شان پخش شده است. فقط شاید سوسوی نور روی برخی المان های شهری یادت بیندازند کجا هستی. اما همین که خورشید طلوع می کند انگار هر شهر لباس منحصر بفرد و متفاوتش را می پوشد، جمعیتی که نمی دانی از کجا پیدایشان شده همه جا را پر می کنند، مراکز تجاری و اداری باز می شوند، صدای ماشین ها، فواره ها و همهمه آدم ها بعد از آن همه سکوت مبهوت کننده است.

قدیم تر وقتی که دانشجوی کارشناسی بودم، گاهی قبل از طلوع آفتاب از خوابگاه میزدم بیرون و وسط محوطه دانشگاه می نشستم و منتظر می ماندم تا بعد از یک سکوت عمیق وسط هیاهوی جمعیت حل شوم، حس جالبی بود :دی

این روزها که کله سحر میرسم تهران دوباره آن حس خاص را تجربه می کنم و عجیب حالم را خوب میکند!

 

نکته: بالاخره گاهی، هرچند به ندرت، پیش می آید که من هم صبح زود بیدار شوم :)

  • ۲۶۳

آخر همه چیز

  • ۲۰:۰۱

همیشه آخر همه چیز خوب تموم میشه،

اگه نشد بدون هنوز آخرش نرسیده

چارلی چاپلین

 

* دوست دارم این جمله را همیشه باور کنم :دی

* خیلی وقته می خواهم توصیه کنم حتما کتاب "کنسرو غول" نوشته مهدی رجبی را بخوانید.

* غول کنسروی دوست داره! :دی

  • ۴۰۰

دانشگاه لعنتی دوست داشتنی

  • ۱۱:۴۵

هفته پیش برای گرفتن مدارکم رفته بودم دانشگاه. همینطور که در مسیر آموزش به دانشکده قدم می زدم اعتراف کردم من اینجا را دوست دارم! هر چقدر هم که به سخت گیری بیش از حد معروف باشد، هر چقدر هم که اساتیدش روانی باشند و هر چقدر هم که جو خشک و بچه درس خوانی داشته باشد!

اصلا مگر می شود جایی که بیش از 6 سال از بهترین سال های جوانی ام را پیش خودش نگه داشته دوست نداشته باشم؟! جایی که پر از شوق زندگی شدم و خندیدم جایی که دلم شکسته و گریه کردم، جایی که خیلی از اولین ها را تجربه کردم، جایی که آدم های زیادی وارد زندگی ام شده اند، آدم های زیادی را از زندگی ام بیرون کردم، دل بستم، دل کندم و بزرگ شدم!

مگر می شود قدم زدن های گاه و بیگاه و بستنی خوردن های دست جمعی را دوست نداشته باشم؟

مگر می شود شب هایی را که بین درختان محوطه دراز کشیدم و زل زدم به آسمان پر ستاره دوست نداشته باشم؟! یا روزهایی را که مدام در حال دویدن بودم برای رسیدن به موقع سر کلاس، از دست ندادن سرویس و حتی قرار گردش با دوستان!

در تمام این لحظات سرخوش بودم و پر از امید :دی دانشگاه دوست داشتنی لعنتی!

 

مستقل یا وابسته مسئله این است

  • ۱۰:۰۳

بعضی پدرها علاقه خاصی دارند دخترشان را مثل پسرها بزرگ کنند (از رفتار و اخلاق گرفته تا انجام کارهای فنی حتی!) و بعد مدام افتخار کنند دخترم یک تنه از پس همه چیز بر میاید! بعد همین دختر وقتی بزرگتر می شود و به دلیل نوع تربیتی که داشته مستقل عمل می کند، بازخواستش می کنند! چون در مملکتی هستیم که برای آب خورن هم باید از پدرت اجازه بگیری! این هم یک مدل خشونت است، حتما که لازم نیست کسی را کتک بزنیم! لطفا با این سبک زندگی دخترهایتان را وابسته و تا حد کفایت لوس بار بیاورید، باور کنید برای هردویتان بهتر است.

پی نوشت: حوصله نداشتم به مصیبت هایی که این دخترها در مواجهه با پسرهای بی عرضه امروزی دارند اشاره کنم، نازدار نبودنشان هم که جای خود دارد :)

  • ۲۸۳
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan