شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

فامیله داریم؟!!!!!

  • ۱۶:۳۴

فامیل مذکور قرار شد کارت های عروسی آقای داداش را به زادگاه والدینم ببرد، تا یکی از عموزاده های پدرم توزیعشان کند. کارت ها را کادوپیچ و بسته بندی شده تحویل آقای فامیل دادیم. بعد ایشون بسته را باز کرده تا ببیند چه کسانی دعوتند!!! تازه درکمال اعتماد به نفس، تماس گرفته که من بسته را باز کردم چرا فلانی و فلانی را دعوت نکردید؟!!!!!! اینکه ما کارتها را به صورت بسته بندی تحویل ایشون دادیم به این معنی نیست که نباید باز میشدند؟ بعدش هم اگر در مورد دعوت از مهمانان نظر ایشون را میخواستیم خودمان می پرسیدیم! نه؟ :||||

از دیروز تا الان هنوز تو کف این حرکت هستم! پررویی هم حدی دارد به گمانم :|

فکر کنم متوجه شدید که امسال در خانواده و دوستانمان، مود عروس شدن داریم :) حسن ختامش هم عروسی خودم است ;)

  • ۶۲۵

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...

  • ۱۱:۳۸

از عید امسال تا همین الان حجم و سرعت حوادثی که باهاشون مواجه شدم فراتر از تصوراتم بوده...

خیلی وقتا دلم میخواست پناه بیارم اینجا، اما اینقدر همه چیز روی دور تند منقضی میشد که دیگه حس نوشتنشون هم میرفت...

خلاصه اینکه خیلی دعامون کنید.

 

پی نوشت:

* آخر هفته میرم کمک گلابتون بانو تا خونه جدیدشو بچینه، هفته دیگه هم عروسیشه :)

*  خدایا شکرت برای شادی هایی که مدام میفرستی، واقعا بهشون احتیاج دارم...

  • ۴۳۴

زندگی جدید من

  • ۲۲:۵۴

همین اول کار بگویم که با همان آقای خواستگاری که قبلا اشاره کردم، ختم به خیر شدیم :) در همین راستا و اینکه بنده همچنان دانشجو هستم و تاهل باعث معافیت از سمینار و تکلیف و امتحان نمی شود، در تمام این مدت بیشتر وقتم صرف پیمودن مسیر علم و دانش شده است (اساتید با نزدیک شدن عید سنگ تمام گذاشته اند!) و باقی را هم سعی کردم برای خانواده جدیدم بماند. بزودی که روال زندگی جدید دستم بیاید شیمیست خوبی می شوم و منظم پست می گذارم :) شاد باشید.

+ دلم برای وبلاگ خوندن تنگ شده :/ و حتی کامنت گذاشتن (که اینقدر برام سخت بود قبلنا)!

  • ۳۹۹

از مجموعه سوتی های یک شیمیست خط خطی

  • ۲۳:۳۳

نمی دانم امسال به چه انگیزه ای کلاس های تقویتی شیمی یک مدرسه دولتی رو به عهده گرفتم! ولی هرچه که بوده باعث نمی شود هر پنج شنبه صبح که کله سحر از خواب بیدار می شوم تا به کلاسم برسم به حماقت خودم فحش ندهم! این چند روز به دلایلی بشدت سرم شلوغ است و تصمیم گرفتم کلاسهای این هفته را کنسل کنم! بعد هم چهارشنبه ظهر در کمال اعتماد به نفس زنگ زدم به معاون مدرسه و گفتم این هفته کلاس هست؟ آخه برای من امکانش نیست که بیام! ایشون هم بدون توضیحی فرمودند نه کلاس نداریم. تازه چهارشنبه شب یادم افتاده پنج شنبه 22بهمن می باشد و بدیهی ست که کل مملکت تعطیله اصلا! هیچی دیگه تا همین الان از تصور قیافه خانم معاون موقع مکالمه تلفنی با خودم، خنده ام میگیره :))

شاید وقتی هزار و یک شب را تمام کنم حس دیگری داشته باشم،اما این موارد که از کتاب حذف نمی شوند به هرحال!

  • ۱۹:۱۳

+ هر بار سوار اتوبوس می شوم ناخودآگاه ذهنم برای جلوگیری از برشته شدن در مسیرهای نسبتا طولانی، شروع به محاسبه جهت تابش آفتاب می کند! قطعا برای مسیر تکراری روزانه این محاسبات تکرار نمی شود. اما جدیدا محاسبات مذکورناکارآمد شده اند! حالا یا این تغییر زمان اندک در رفت و آمدم تاثیرگذار بوده یا زاویه تابش آفتاب با شروع زمستان تغییر محسوس داشته است!

+ قبلا گفتم که در طول مسیر دانشگاه کتاب صوتی هزار و یک شب را گوش می دهم؟ چند سال پیش این فایل ها را گوش میدادم اما دیگر حوصله ام نکشید و رهایشان کردم تا امسال که یک شب بیداری طولانی جرقه ای شد برای از سر گرفتن داستان و الان اواخر کتاب هستم!

زمان بچگی با برادرم عاشق داستان های هزار و یک شب بودیم و خیلی از داستان هایش را از کتابخانه امانت گرفتیم، اما آن کتاب ها گزینش شده بودند و داستان ها هم در راستای مناسب سازی برای گروه سنی کودک و نوجوان خلاصه شده بودند. این فایل های صوتی مربوط به کتاب اصلی هستند. با اینکه می دانم قهرمان اصلی کتاب شهرزاد قصه گوست اما هرچه داستان ها جلوتر می روند بیشتر به این نتیجه میرسم که روح مرد سالارانه بر آن ها حاکم است! و امکان ندارد به بچه هایم اجازه دهم تا پیش از آنکه به قوه تشخیص درست رسیده باشند کتاب اصلی را بخوانند. تنها نکته مثبت کتاب (که قبول دارم خیلی هم چشمگیر است) ماجراهای خیال انگیز و فانتزی آن است که باعث می شود مخاطب پر و بال دادن به رویاها و آرزوها را یاد بگیرد، اما حجم زیاد بی اهمیت جلوه دادن حقوق افراد مختلف جامعه، موجودات زنده، ادیان مختلف، نژادپرستی و... هم به هیچ وجه قابل چشم پوشی نیست!!! اساسا حیوانات در این داستان ها وضعیت اسفباری دارند، در اغلب داستان ها زنان یا شرورند یا جادوگر یا دسیسه چین یا بی وفا و خیانتکار! حتی در داستان هایی که دوشخصیت عاشق و معشوق اند ازدواج های متعدد امری بدیهی ست! داشتن معشوق، و عاشق زن یا مرد همسردار شدن هم قبحی ندارد! سیاه پوستان در این کتاب اغلب افرادی پست با ذات و اندیشه و کردار بد هستند! قتل آدم ها علی الخصوص زنان هم اهمیتی ندارد و قاتل به راحتی و خوشی زندگی اش را پی میگیرد! و...

خلاصه هر روز در مسیر رفت و برگشت داستان ها را گوش می دهم و متعجب می شوم! به راحتی قابلیت این را دارند که فیلمی ازشان ساخته شود و روی دست تمام سریال های ترکیه ای را بیاید!!! :|

  • ۳۴۳

تفریحی به نام خواستگاری!!!

  • ۱۱:۲۰

نمی دانم کجا خواندم یا شنیدم که مردم جامعه ما دچار یک نوع اعتیاد به اسم پاساژگردی شده اند، یعنی بدون قصد خرید علاقه دارند مغازه ها، پاساژها و بازارها را بگردند. در واقع این ماجرا تبدیل یک نوع تفریح شده است.

مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که علاوه بر پاساژگردی یک تفریح مشابه هم به خلقیات بخشی از جامعه اضافه شده است، تفریحی به نام خواستگاری!!!

  • ۷۵۱

حس ذوق مرگی

  • ۲۱:۳۵

همین الان دوستان پیام دادند کلاس های این دوهفته کنسل شده است. یعنی حس ذوق مرگی دارم الان :دی

درس باقی مانده این ترم تا اسفندماه ادامه دارد و عملا امیدی به پدیده ای به اسم بین ترم نداشتیم :)

 

پیش به سوی خرید های عقد داداش با خیال آسوده و لذت بردن از مراسم های پیش رو و همینطور روزهای آغازین دی ماه :))

راستی قبلا گفتم اواسط این هفته تولدمه؟ الان گفتم خب :)

  • ۳۱۶

حال این روزهای من

  • ۲۰:۲۷

آقای داداش در شُرف داماد شدن است :)) اینکه چقدر برو بیا و خرید و چه و چه داریم یک طرف، تکالیف و پروژه و مقاله و کوییزهایی! (خدایی فکر میکردم این پدیده در دوره دکتری مسوخ شده باشد :/) که بارمان می کنند طرف دیگر، اما دغدغه چی بپوشم فعلا بر همه اینها سایه انداخته است :)

الان بیشتر از یک هفته است که زندگی م روی هواست! مدام می رویم برای خرید (از صبح تا شب که به شکل جنازه برمی گردیم!)، حتی فرصت نشده تمرکز کنم و یک لیست ناقابل از کارهایم بنویسم! حالا کاش می شد این وسط، برای خودم هم لباس بخرم، اما دریغ از 5دقیقه وقت که اضافه بیاید! با این حساب هفته آینده هم روی هواست البته این بار برای خریدهای خودم :)

یکشنبه کوییز دارم بدون اینکه تا الان یک کلمه خوانده باشم، کمتر از یک ماه دیگر هم ارائه دارم :| تمرینهایم را هم ننوشته ام! بعد توی این هیر و ویر تصمیم گیری برای یک موضوع مهم هم پیش آمده :|

خلاصه الان از نظر توان و انرژی لهِ له هستم :|

 

+ حتما حتما در اولین فرصت راجع به جلسات مشاوره می نویسم.

+ یادم باشد یک پست هم درباره ازدواج بگذارم :)

  • ۲۶۶

قهرهای ماندگار

  • ۲۲:۲۷

توی ایستگاه اتوبوس دیدمش تغییر نکرده بود فقط بزرگتر شده بود. نمی دانم چرا وانمود کردم نشناختمش! او هم جلو نیامد، اصلا چشم تو چشم هم نشدیم، در واقع سعی کردم نشویم، شاید او هم!

برگشتم به سال ها قبل... حیاط مدرسه... اول دبیرستان بودیم و سر ماجرایی که مربوط به ورود بی اجازه به حریم شخصی من بود بحثمان شد، البته او دید دیگری به ماجرا داشت اما هر دو مغرور بودیم و رئیس مآب! بدون هیچ توضیحی قهر بین مان همیشگی شد... از آن روز به بعد همدیگر را ندیده گرفتیم بعد هم رشته هایمان متفاوت شد و درنهایت بعد از اتمام دبیرستان دیگر ندیدمش.

خانه شان نزدیک ماست توی ایستگاه یادم افتاد! بعد هم تعجب کردم چطور این همه سال حتی اتفاقی هم روبرو نشدیم! چند روز بعد دوباره دیدمش این بار فکر کردم دلیلی ندارد این بازی مسخره را ادامه دهم، قطعا دوستی مان برنمی گردد اما دوست ندارم قهر توی دلم بماند. حیف! آنقدر غرور همیشگی ام دِل دِل کرد که فرصتم تمام شد! تصمیم گرفتم دفعه بعد حتما باهم روبرو شویم اما... بعضی صبح ها در ایستگاه چشم می گردانم شاید چشمم به آشنای دور  بخورد... همه قیافه ها غریبه اند...

الان که داشتم این پست را می نوشتم حس کردم اگر قدرت روبرو شدن با او را داشته باشم، شاید بتوانم الف را هم ببخشم، نه به عنوان دوست، فقط برای اینکه بخشی از خاطرات کارشناسی ام با لبخند تلخی همراه نشود! پارسال با مامان تماس گرفته بود و دقیقا یک سال است مامان اصرار دارد سراغش را بگیرم، طفلک مامان ماجرا را نمی داند و اینکه من همه نشانه ها و راه های ارتباطی مان را پاک کرده ام. شاید شماره اش را از دوستان مشترکمان بپرسم! شاید!

  • ۲۹۵

هر آدمی باید یک مشاور خوب برای خودش پیدا کند

  • ۱۲:۱۳

اصلا یکی از هدف هایم از وب نویسی این بود که احساساتم نسبت به اطرافیان را بازگو کنم بلکه به این شیوه راحت تر با وقایع کنار بیایم. اما هربار راجع به مشکلاتم علی الخصوص با پدرجان پست گذاشتم، دوستان نظر دادند که قدرشان را بدان که روزی از دستشان می دهی و حسرت می خوری و غیره! خب من هم در این باره لال شدم! هر چند که معتقدم یک رابطه اشتباه چیزی برای قدر دانستن ندارد مگر اینکه کاری برای اصلاحش بکنم.

خیلی وقت است با آقای پدر ظاهرا آتش بس داریم و همه چیز گل و بلبل پیش میرود اما در باطن من درحال تحمل کردنِ شرایط هستم :/ از آنجایی که بابا اصلا به مشاوره اعتقادی ندارد، تصمیم گرفتم خودم پیش مشاور بروم، گفتم شاید من دارم اشتباه رفتار می کنم که این واکنش ها را می بینم، یا شاید هم حق با من باشد و راهکاری یاد بگیرم تا تغییری در رفتار طرف مقابلم حاصل شود!

خلاصه مدتی ست بدون اینکه کسی بداند هر هفته وقت مشاوره دارم. خب می دانید من این مانع بیرونی (مشکلم با پدر) را بهانه کرده ام و کلی مانع درونی در ذهنم گذاشته ام که باعث شده در مسیر اهدافم حرکت نکنم و مدام ناراضی باشم. فعلا خانم دکتر روی موانع درونی من کار می کنند و اینکه چطور کارایی بیشتری داشته باشم :) اعتراف می کنم غلبه بر این طرحواره ها سخت است اما خوب پیش میرویم.

مدتی ست حالم بهتر شده، الان به جای تمرکز روی رفتارهای بابا (که قرار است در قدم های بعدی بهشان بپردازیم)، تلاش می کنم رفتارهای ذهنی خودم را تصحیح کنم. خیلی هم امیدوار شده ام که درنهایت اوضاع بهتر می شود. اصلا همین که یک نفر باشد که بگوید همیشه هم حق با تو نیست و از زاویه دیگری ماجرا را نگاه کند، حالت را خوب می کند چه برسد به این که راهکارهای عملی هم جلوی پایت بگذارد :)

  • ۲۷۰
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan