شیمیست خط خطی

می نویسم تا یاد بگیرم شادی را در عمق وجودم پیدا کنم

"لطفا جای خانم ها تنگ نشود"

  • ۱۲:۴۵

از نوشتن این پست منصرف شده بودم که خیلی اتفاقی به مطلب آقای جابری برخوردم و تصمیم گرفتم بنویسم:

به دلایل مختلف کمتر سوار تاکسی می شوم، دانشگاه قبلی که سرویس داشتیم. الان هم خط اتوبوسِ ویژه ی مسیر خانه تا دانشگاه، هم اتوبوس های جدیدی دارد که سیستم تهویه خوبی دارند و هم سرساعات مشخصی حرکت می کنند، در حالی که تاکسی ها نه دلشان می آید کولر یا بخاریشان را روشن کنند و نه پر شدن و راه افتادنشان زمان معینی دارد. اما به هرحال گاهی ناچار به استفاده از این سرویس حمل و نقل عمومی می شوم. که بعد از شش-هفت سال زندگی دانشجویی، این "گاهی مواقع" زیاد پیش آمده است! و همین موضوع باعث شده که تبدیل به یک دختر پررو بشوم:

می گویند تعداد این مزاحمت ها از نظر آماری کم است اما حتی یک موردش باعث می شود تا مدت ها یک خانم با یادآوری ماجرا حرص بخورد :/ من هم سال هاست به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودخواه باشم تا اینکه مدتی بخاطر بیشعوری یک جنس مخالف اعصابم بهم بریزد.

روش من برای مقابله این است که سر خط حتما سعی می کنم صندلی جلو بنشینم حتی گاهی از آقایی که جلو نشسته و مسافران عقبی هم آقا هستند می خواهم روی صندلی عقب بنشیند یا سوار تاکسی بعدی می شوم. اما در مواردی که خانمی جلو نشسته یا وسط راه تاکسی می گیرم کیفم را کنار دستم می گذارم (اغلب یک کوله بزرگ همراهم است) و البته یاد گرفتم نسبت به چشم غرّه بغل دستی هم بی تفاوت باشم :) می دانید ترجیح می دهم توی دلشان بهم فحش بدهند و اصلا گاهی جایشان تنگ شود تا اینکه روان خودم خط خطی شود.

اگر آقایان یاد می گرفتند به حقوق خانم ها احترام بگذارند مجبور نمی شدم گاهی حقشان را له کنم! می دانم همه اینطوری نیستند ولی آنقدر آدم به ظاهر محترم و جاافتاده اما مریض به پستم خورده که ترجیح می دهم در این مورد، فقط برای خودم حق قائل باشم! اصلا انگار این خودخواهی لازمه زندگی ما خانم ها شده یکجور سپر که ازمان محافظت می کند...

یکی از راه های ترویج فرهنگ عمومی انتشار مطالب مرتبط با آن است. به نظرم رسید چقدر خوب می شود خانم های وبلاگ نویس نظرشان را بگویند، اصلا یک موج مجازی راه بیافتد. شاید آزارها کمتر شوند، شاید بعضی ها وقتی ببینند توجه روی این مسئله زیاد شده، بیشتر مراقب رفتارشان باشند.

از همه دوستان وبلاگ نویسم دعوت می کنم در صورت تمایل یک مطلب، هرچند کوتاه، با همین عنوان بنویسند و اگر دوست داشتند، سایرین را هم دعوت به نوشتن کنند :)

  • ۳۳۸

بالاخره امتحان میان ترم رو هم دادم :)

  • ۰۹:۲۲

* کمتر پیش می آید تلویزیون تماشا کنم که به نظرم بعد از شش سال زندگی در خوابگاه طبیعی است :) اما از آنجایی که وقتی سایر اهالی خانه حضور داشته باشند به صورت دیفالت تلوزیون روشن است، گاهی موقع عبور از پذیرایی برنامه جالبی را کشف میکنم و اگر فرصت داشته باشم حتما تماشایش میکنم :دی

یکی از این برنامه ها رادیو هفت بود، هر وقت خانه بودم سعی می کردم از دستش ندهم، که بعد هم خدا بیامرز شد! حالا هفته پیش طی یک فرایند مشابه متوجه شدم آقای ضابطیان و دوستانشان برنامه جدیدی دارند به نام 100 برگ (هر شب ساعت 9 از شبکه چهار). اگر از طرفداران رادیو هفت بودید و برنامه های شبکه چهار را می پسندید قطعا از این برنامه دوست داشتنی لذت می برید :) البته چون همزمان با اخبار پخش می شود  و ما هم سر شام نشسته ایم، در رقابت با پدر فقط دوبار موفق به دیدنش شده ام :|

* این حسِ بعد از امتحان خیلی خوب است :) هرچند کلا ترجیح می دهم امتحان نداشته باشیم :)

* اگر برای شما هم سوال شده چقدر زود میان ترم داشتی؟ به طور خلاصه باید بگویم به دلیل سفر یکی از اساتیدمان به ولایت خارجه! تازه اواسط آبان هم پایان ترممان است!

* ساکت ترین جایی که در تمام عمرم دیده ام کتابخانه دانشکده شیمی است، یعنی اینقدر سکوت به قلبم فشار آورد بساطم را جمع کردم و رفتم سایت درس خواندم! سایتمان برای همان درس خواندن مناسب است، شما بگو اپسیلون پرایویسی! یعنی جوری این سیستم ها را چیده اند که همه می بینند شما مشغول چه کاری هستی! بعد ماشاا... دوستان همه پژوهشگر! فقط در حال کار روی مقاله و پایان نامه و نرم افزارهای تخصصی اند (سایت مخصوص بچه های تحصیلات تکمیلی است) و تنها کسی که آن وسط وبلاگ چک می کند بنده حقیر هستم :دی امیدوارم وبم لو نرفته باشد :|

* شاید در یک فرصت راجع به هم کلاسی هایم نوشتم.

عجب!

  • ۱۰:۵۳

* یعنی ما اگر خونمون دیوار به دیوار دانشگاه هم بود باز من صبح ها دیر میرسیدم سر کلاس :| تو یک کلاس شش نفره دیر رسیدن خیییلی ضایع است :/

* چرا همیشه یادم میرود که بحث کردن با یک آدم بی شعورِ بدبین بی فایده است؟؟؟!!!

کودک درونم به احتضار افتاده

  • ۱۱:۳۱

می دانی از کِی متوجه می شوی بیشتر از حد تصورت بزرگ شده ای؟

وقتی در تالار عروسی جلو آیینه ایستاده باشی و دختر کوچولویی به سمتت بیاید، به بچه دو سه ساله ای که در آن اطراف می چرخد اشاره کند و بپرسد: "خاله این بچه شماست؟!" :|

  • ۴۱۴

گزارش روزانه، شرح حال یا هرچی که اسمش هست!

  • ۱۵:۱۵

1- هنوز با این دانشگاه ارتباط حسی نگرفتم یعنی حس تعلق بهش ندارم و وقتی می خواهم مقایسه کنم یا از کسی سوال بپرسم می گویم دانشگاه ما فلان سیستم را داشت اینجا (یا دانشگاه شما) چه طور؟!!!

2- هر روز هم مشغول کشف کوتاه ترین مسیر از خانه به دانشکده هستم :| فکر کنم این مسیر امروز از همه بهینه تر باشد! :)

3- قبلا فکر می کردم اینجا چون یک دانشگاه مادر است و همه رشته ها را دارد (از علوم پزشکی تا زبان چینی حتی!)، حتما کلی برنامه و نشست و گارگاه و همایش و خلاصه فعالیت های دانشجویی جالب برگزار می کنند. اما در این دو هفته (که تازه استقبال از جدیدالورودها هم باید باشد) خبری نبوده است. یعنی اصلا با اینکه جمعیت زیادی هم دارد اما همه جا خلوت است، سلف، سایت، کتابخانه، مسجد، باغ مطالعه خلاصه هرجا که میروم سکوت حکم فرماست :|

4- اینجا پیاده روی هایش زیاد است یا شیبش بیشتر از 45 درجه است یا من تنبل شدم که زود از پا می افتم؟! دانشگاه خودمان هم در دامنه کوه بودها ولی اینجا خیلی زود خسته می شوم! کلا سازندگان دانشکده های شیمی علاقه خاصی به مرتفع ترین نقطه دانشگاه دارند، ضمنا اساتیدش هم عاشق هشت صبح کلاس برگزار کردن هستند، گویا در سرتاسر جهان! :|

5- حجم درس ها خییییلی زیاد است و من قرار است شب امتحانی نباشم در نتیجه کلاس ها را ضبط می کنم و در خانه جزوه کامل می نویسم! نیست که به جزوه نویسی عادت ندارم الان نمی دانم چطوری می شود سر کلاس هم جزوه نوشت و هم به مطالب گوش داد! :) لازم به ذکر است که در سالیان تحصیل تعداد دروسی که برایشان جزوه نوشتم از انگشتان یک دست هم کمتر است! خدا به مخترع دستگاه کپی خیر بدهد :دی یعنی اینقدر درس خوان شدم ها!

6- من برون گرا هستم یا برون گرا نما!؟ نمی دانم! اما در راستای خودشناسی متوجه شدم اصلا بلد نیستم دوست پیدا کنم! :| یعنی راحت ارتباط برقرار می کنم و حرفم را می زنم ولی اینجا هنوز دوستی پیدا نکردم، کسی که حداقل باهم حرف مشترک یا علایق مشترک یا اعتقاد مشترک و... داشته باشیم، از همراهی هم خشنود شویم و اینها. البته که دوستان زیادی داشته ام و دارم :) اما همه شان یا طولانی مدت هم کلاسی ام بوده اند و هر روز همدیگر را می دیدیم یا هم اتاقی و هم خوابگاهی ام بوده اند و کنار هم زندگی کردیم. اما الان که کلاس هایمان کم است و خوابگاه هم زندگی نمی کنم :/ دارم به این فکر می کنم که اصلا من با آن ها دوست می شدم یا آن ها با من؟!

7- هنوز هم فرصت نکردم این قالب یا یک قالب دیگر را به دلخواه تغییر دهم :| ببخشید اگر نوشته ها کمی ناخوانا هستند.

+ بالاخره در تغییر قالب به یک نتایجی رسیدم :)

دوباره صفری* شدم :دی

  • ۱۱:۴۵

بالاخره با یک هیجان کلاس اولی وار! در دانشگاه جدید ثبت نام کردم. از دیروز هم کلاس هایمان شروع شد :)

در کل همه چیز خوب است فقط هنوز ذهنم دست از مقایسه اینجا با دانشگاه قبلیم بر نداشته!

کارمندها و اساتید خیلی محترم و خوش برخوردی دارد یعنی کلی ذوق کردم، بعد داخل تریا یکی از بچه های مهندسی گفت: واو دانشکده شیمی خیلی بداخلاقن! یعنی فکر کنید ما کجا درس می خواندیم که الان اینجا به نظرم همه خیلی محترم می آیند! :)

فقط حیف که نظمشان کم است! مخصوصا سرویس ها که اصلا ساعت ندارد و به دلخواه حرکت می کنند! یک چیز دیگر هم هست، برخلاف انتظارم اینجا جو ساکت و کم تحرکی دارد :/ نمی دانم شاید هم در مقاطع پایین تر شور بیشتری برای کشف فعالیت های دانشجویی داشتم و الان حسش کمتر است!

اما هنوز یک واقعیت انکارناپذیر گوشه ذهنم مانده: بدجوری دلم برای آن دانشگاه لعنتی دوست داشتنی تنگ شده :( برای دانشکده مان، برای زندگی خوابگاهی و از همه مهمتر برای دوستانم. الان حس مدرسه رفتن را دارم صبح میایم کلاس عصر هم برمیگردم! شاید با گذشت زمان حس بهتری پیدا کنم. همیشه فکر می کردم مشتاق تغییرات و شرایط جدید هستم اما الان این حس درونی نشان میدهد خیلی هم درست فکر نمی کردم!

به هر حال دوست دارم به این حرف آلما عمل کنم: "یه قانونی هست که وقتی کسی یا چیزی رو رها می کنی، حتما کسی یا چیزی بهتر وارد زندگیت میشه" :دی

 

* صفری اصطلاح دانشگاه قبلیمان در توصیف دانشجوهای ترم اولی بود که از قضا با آدرس های دانشگاه آشنایی ندارند، سوتی زیاد میدهند و کلا صفر کیلومتر هستند. بعد یکی از تفریحات ما سرکار گذاشتن این طفلکی ها بود :)) البته من خیلی کم سر به سرشان می گذاشتم اما مورد داشتیم که یک بنده خدایی رو به جای بهداری فرستاده بودند جنگل های دانشگاه!

+ هرچی هم تلاش می کنم یه کم رنگ و رو به این قالب جدیدم بدهم یا حداقل عنوان ها را رنگی کنم، فایده ندارد! کسی کد تغییر رنگ تیترها و عنوان وبلاگ را میداند؟ من که هر کدام را تغییر میدهم اتفاقی نمی افتد!

آنچه در دفتر دبیرستان رخ می دهد!

  • ۱۵:۲۳

به طور کلی در دفتر دبیرستان اتفاقات جالبی می افتد، آدم های مختلفی می آیند و درخواست ها و رفتارهای متفاوتی دارند، و خلاصه مجموع همه اینها خودش یک دوره مردم شناسی محسوب می شود. اما از همه جالبتر برخورد مدیرمان است، خونسردی و حوصله زیادی که در برخورد با مراجعین متعدد و گاهی غیرمنطقی به خرج می دهند واقعا مرا مبهوت می کند، شما بگو یک تیکه پرانی ناقابل حتی! بعضی موارد دوست دارم حرفی بزنم (منظورم کنایه ای، تیکه ای، چیزی) اما خب ایشون این طور برخوردها را نمی پسندند و ما هم سکوت می کنیم. این دو مورد بخش کوچکی از مشاهدات من در تابستانی است که گذشت:

1- دختر خانمی فارغ التحصیل رشته علوم تربیتی که یک سال هم به عنوان معاون پرورشی کار کرده بود، درخواست کار داشت اما دوست نداشت کار پرورشی انجام دهد و بیشتر دنبال تدریس بود. مکالمه بین ایشون ومدیرمون:

- خانمم توی دبیرستان درسی که رشته شما بتونه ارائه کنه نداریم، شما باید برید سراغ همون معاونت پرورشی

- نه من تدریس دوست دارم. می تونم آمار درس بدم!

- آمار؟ ولی رشته اتون غیر مرتبطه!

- نه من تو دانشگاه 7 واحد آمار پاس کردم بلدم درسش بدم!

- (با کمی مکث) سیاست مدرسه ما بر این اصله که از فارغ التحصیلان رشته های مرتبط استفاده کنیم برای این درس هم نیروهای ریاضی و آمارمون تکمیله

خلاصه دختر خانم مذکور ول کن نبود و بعد کلی اصرار و توضیحاتِ مجددِ مدیر مدرسه در مورد درس آمار، گفت:

- خب مشاور هم می تونم باشم! خیلی واحد روانشناسی پاس کردم! مدرسه قبلی هم که بودم همه بچه ها میومدن پیشم درد دل می کردن!

- کار با نرم افزارهای مربوط به تست های مشاوره رو بلدید؟ آنالیز نتایجِ ریون و ...

- نه! اما دانش آموزا خیلی راحت مشکلاتشون رو برای من میگن!

خلاصه اعتماد به نفس بالایی داشت بنده خدا و همونطور که گفتم خانم مدیر هم با حوصله و خوشرویی سعی داشت ایشون رو توجیه کنه!

الان من 10 واحد فیزیک و 12 واحد ریاضی پاس کردم به نظرتون برم برای تدریس ریاضی و فیزیک درخواست بدم؟ :)

 

2- پدر و مادری برای ثبت نام تک دخترشان آمده بودند (معدل خیلی بالایی هم داشت) و بعد از انجام فرایند ثبت نام گفتند که لازم است چند نکته را گوشزد کنند:

- دختر ما با هیچ کس دوست نیست! یعنی خودمون تمایلی نداریم، دوستاش خود ما هستیم. این دوستی های توی مدرسه فقط وقت تلف کن هستن! توی مدرسه که کارایی رو میاره پایین و خارج از مدرسه هم میخوان تلفنی حرف بزنن و ... در حالی که میشه کلی از این وقتاشون استفاده کنن. الان دختر ما داره زبان آلمانی شو یاد می گیره و کلاس موسیقی میره! خلاصه اصرار نداشته باشید با کسی دوست بشه!

مدیرمون هم گفت خیلی خوبه که بچه ها با پدر و مادرشون دوست باشن اما بالاخره باید کنار اومدن با هم سن و سالانشون رو هم یاد بگیرن و این جزء مهارت های اجتماعیه، اما پدر و مادره کوتاه نیومدن و ادامه دادن:

- در ضمن هیچ اردو و بازدیدی رو هم شرکت نمی کنه، لطفا اجبار نگذارید! ما خودمون هرجا که دوست داشته باشه داخل یا خارج می بریمش، برای بازدیدها هم که به اندازه کافی اطلاعات توی اینترنت ریخته!

حالا هر دوشان تحصیل کرده بودندها! مدیرمان هم که دیدند هیچ توضیحی فایده ندارد حرفی نزدند، خب این موارد هم یک جورایی حریم خصوصی حساب می شود و نمی توان دخالت کرد، اما من به شدت کنجکاو شدم ببینم این دختر چه جور شخصیتی دارد! حیف که امسال دیگر کلاس رسمی بر نداشتم :/ :)

 

نمی دانم چرا در این دوسال کمتر راجع به خاطرات معلمی ام نوشته ام!

  • ۲۳:۴۷

در تمام این مدت هروقت یکی از بچه های دانشگاه برای رفع یکی از مشکلات آزمایشگاهی، نرم افزاری، دستگاهی و... با من تماس می گرفت، آخر من معروف به حلّالِ مشکلاتم (دونقطه تواضع)، بدون استثنا حالم را می پرسیدند و اینکه چکار می کنم:

- تدریس می کنم

- کجا؟

- دبیرستان

- دبیرستان؟!!! چرا پس حیف نیست؟ فکر کردم با اون همه فعالیت کارآفرینی الان یه شرکتی برا خودت راه انداختی یا حداقل تو یه پژوهشکده مشغول کاری! حالا چرا نرفتی دانشگاه درس بدی؟! :/

خب معلوم است که توی ذوقم می خورد مخصوصا که معلمی شغل محبوبم نبود و به خاطر شرایط خاصی (یک جور رودربایستی) مجبور شده بودم پیشنهاد تدریس مدرسه را قبول کنم. خلاصه جوری بود که آخرِ سال اول موقع امضا قرارداد سال بعد بغض کردم و با خودم گفتم یعنی این قرار است همه آینده من باشد؟! تا اینکه تابستان طلایی آن سال شروع شد و من با مرکز تحقیقات معلمان آشنا شدم، در واقع دو دوره اجباری را باید می گذراندیم، اما آنقدر به من خوش گذشت و آنقدر با معلم های جالب آشنا شدم که به کلی دیدگاهم تغییر کرد. بعد هم سال تحصیلی جدید برایم جذاب شد و خیلی چیزها از دانش آموزان و سایر همکارها یاد گرفتم، چون نگاهم نسبت به قبل عوض شده بود :) و الان مطمئنم در آینده نزدیک که موسسه پژوهشی خودم را اداره می کنم تدریس را هم ادامه می دهم :دی

در حالی که در کشورهای پیشرفته معلم ها شأنِ اجتماعی بالایی دارند، از میان افراد باهوش و درس خوان گزینش می شوند و در کل شغل سطح بالایی است. از دید جامعه ما، معلم ها آدم های راحت طلبی هستند که پول مفت می خورند، چون فقط از صبح تا ظهر کار می کنند و کلی هم تعطیلات دارند، چون در جامعه ما کمیت مهم تر از کیفیت است و آن کارمندی که از صبح تا شب توی اداره شان وقت کشی می کند و پنج شنبه ها و نوروز و تابستان هم باید برود سر مثلا کارش بیشتر زحمت می کشد! پس حق دارد حقوقش بیشتر باشد. اصلا هم مهم نیست که معلم ها تعلیم و تربیت نسل آینده را به عهده دارند، مهم نیست که حتی تربیت و هدایت صحیح یک نفر می تواند سرنوشت یک نسل را عوض کند، فقط مهم ساعات کاری و تعطیلات است. تازه کار یدی و سنگین هم که نمی کنند! آخر باز در جامعه ما آنکه زور بیشتری میزند باید موفق تر از آنی باشد که از فکرش استفاده می کند!

اگر والدینت معلم باشند و خودت هم مدتی معلمی کنی تازه متوجه این نگاه های عجیب می شوی. آنوقت می فهمی جامعه ای که آموزش و پرورش اولویت اولش نباشد محکوم است به اینکه جهان سومی باقی بماند!

پیش از آنکه در زباله ها مدفون شویم

  • ۱۶:۴۴

"ما در عصر تولید اضافی زندگی می کنیم. به محض اینکه کالایی تولید می شود به آشغال بالقوه بدل میگردد...

آنچه در مورد اشیای آشکار و مرئی صدق می کند در مورد ذهن و روح نیز مصداق دارد. تولید اضافی اطلاعات و اندیشه ها فقط اندکی با تولید اضافی اشیاء تفاوت دارد. در هر دو مورد کمیت جای کیفیت را می گیرد.

اجداد ما با کتاب مقدس و تعداد معدودی کتاب روزگار می گذراندند که نه فقط آن ها را می خواندند بلکه به یادشان نیز می سپردند. تلویزیون مجهول و ناشناخته بود. روزنامه هایی که می خواندند فقط شامل چند صفحه بود. اطلاعات کمتری در اختیار مردم گذارده می شد، اما انسان زمان بیشتری برای سنجیدن اطراف و جوانب چیزها، و مشاهده مردم و طبیعت در اختیار داشت. از آن همه، خیلی ها توانستند دیدگاهی از زندگی را روی هم بگذارند و آنگاه توانستند آن را بپذیرند. اما امروز؟

همه ی ما در سیلی از اطلاعات و اندیشه هایی زندگی می کنیم که اکثرا به محض پدید آمدن به زباله بدل می شوند...

سیل زباله مادی چیزی است که نباید آن را دست کم بگیریم. این سیل نواحی سرسبز بیرون شهر را به هم می ریزد و می تواند آب و هوا را مسموم کند. اما زباله عقلی خطرناک تر است چون ذهن را مسموم می کند. و انسان هایی که ذهن شان مسموم است قادرند دست به اعمالی بزنند که پیامدهایش ممکن است تغییرناپذیر باشند."

روح پراگ- ایوان کلیما

+ بالاخر این کتاب را تمام کردم، از سال 89 که خریدمش شروع به خواندن کردم اما هیچ وقت آنقدر کشش نداشت که ادامه اش دهم! البته جملات فوق العاده ای دارد و بعضی از مقالاتش را خیلی دوست داشتم اما در کل حوصله ام زود سر می رفت، نمی دانم بخاطر این بود که جدی خوانی هایم کم شده یا کلیّت کتاب برایم جالب نبود!

به هر حال اگر اهل مطالعه درباره فرهنگ و ادبیات و تاثیر آن بر شرایط جامعه هستید گزینه خوبی ست.

+ یادم است سمیرایی این کتاب را  یک شبه و با اشتیاق خواند، بعدش هم گفت الان حس انقلاب دارم!

+ الان که فکر می کنم می بینم کتاب سنت و سکولاریسم را در همان دوران چند روزه خواندم. شاید به خاطر اینکه موضوعاتش برایم ملموس بود اما روح پراگ نه!

شیمیستِ اعصاب خرده شیشه ای!

  • ۱۱:۱۷

آیا هر سه مقطع (کارشناسی، ارشد و دکتری) را در یک دانشگاه ماندن کار درستی ست؟! حتی اگر آن دانشگاه اسم دهان پرکنی داشته باشد و ما که ندیدیم ولی به گفته عوام با تریلی جابجایش کنند و ... آقاجان من اگر MIT هم درس می خواندم هر سه مقطع را آنجا نمی ماندم! آشنا شدن با گروه های پژوهشی جدید بیشتر باعث پیشرفت می شود که!

یعنی از بس سعی کردم این سه خط بالا را به فک و فامیل و آشنایان و همکاران و خواجه حافظ شیرازی توضیح دهم اعصابم تبدیل به خرده شیشه شده! :/ آن هم در پاسخ به افسوس خوردن هایشان!:

"آخه چرا دانشگاه خودتو ول کردی و اینجا رو زدی انتخاب اول؟ حیف بود!!!"

حالا بیا و به ملت بفهمان دانشگاه جدید امکانات پژوهشی بیشتری دارد، استادهایش هم خیلی خوبند و در این مقطع کار کردن روی یک تز به درد بخور مهم تر از یک اسم است که روی مدرک می آید! ضمن اینکه اینجا اصلا هم دانشگاه کمی نیست!!!

اصلا مهم این است که خودم حس خوبی به دانشگاه جدیدم دارم، بعله.

خدایا شکرت :)

 

* فکر کنم زیادی غر زدم :/سه ماه است که این حرفها روی دلم مانده بود!

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
پیش به سوی ناشناخته ها...
Designed By Erfan Powered by Bayan